داستان بازی Darkest Dungeon از جایی شروع می‌شود که سایه نحس فلاکت و بدبختی بر روی نسل بشر سنگینی می‌کند.

روزی از روزها نامه‌ای از جد بزرگوارتان دریافت می‌کنید که می‌گوید به ملک موروثی خود برگردید و اوضاع را در دست بگیرید. شرح نامه از این قرار است: «بداقبالی و فلاکت پایش را به خاندان ما باز کرده است. تو عمارت باشکوه‌مان را به یاد داری که بالای تپه باشکوه و با عظمت می‌درخشد. من تمام عمرم را در این عمارت مرموز و تاریک گذرانده‌ام. من از زندگی مرفه خود خسته گشتم و در عوض، جذب داستان‌های جذاب و مرموزی شدم که در مورد دروازه‌ای به سوی قدرت بی‌پایان بودند. با کمک طومارها و مراسمات احضار و همچنین حفاری‌های بسیار زیاد و از بین بردن ثروت خانوادگی‌ام، به کمک کارگران سیاه‌چهره و بیل‌های محکم‌شان، سعی کردم پرده از رازهای دفن شده بردارم. در نهایت پس از حفاری بسیار در پایین‌ترین سطوح، ما آن دروازه کهن و باستانی را پیدا کردیم. با هر قدمی که برمی‌داشتیم آرامش محیط اطراف کمتر و کمتر می‌شد تا اینکه متوجه شدیم در دنیای مردگان و دیوانگی هستیم. در آخر فقط من‌توانستم در حال فریاد و خنده فرار کنم و حالا فهم و هوشیاری خود را از دست داده‌ام. تو خانه باشکوه و سلطنتی ما را به یاد داری. این عملی زشت و کریه است. به خانه بازگرد و حق ذاتی خود را پس بگیر و خانواده‌مان را از چنگال سیاهی‌ها رهایی بخش؛ حتی با وجود تاریک‌ترین سیاه‌چاله».

این نامه از طرف شخصیتی که درون بازی جد (Ancestor) خوانده می‌شود به دست شما می‌رسد. شروع بازی از جایی است که شما کنجکاو شده و سوار بر کالسکه به سمت عمارت در حال حرکت هستید؛ اما هنوز چند کیلومتر باقی مانده است تا برسید که اسب‌ها رم می‌کنند و چرخ می‌شکند؛ چند راهزن نیز به شما حمله‌ور می‌شوند. پس از رسیدن به عمارت متوجه می‌شوید جدتان توسط تپانچه خودکشی کرده است و عمارت و سیاه‌چاله‌های طبقات زیرین‌اش پر شده‌اند از موجودات ماورا الطبیعه. داستان از چه قرار است؟ چه اتفاقی افتاده؟ فلاکتی که جد ما از آن سخن می‌گفت همین موجودات هستند؟

داستان بازی darkest dungeon
دیگر خبری از شکوه و عظمت گذشته عمارت نیست و حالا فلاکت و بدبختی بر آن سایه افکنده

بهترین راه فهمیدن داستان این است که قبل از آغاز بازی، داستان را برایتان شرح دهم. همه بدبختی‌ها برمی‌گردد به برگزاری دادگاه زرشکی که کمی جلوتر به توضیحش خواهم پرداخت؛ مهمانی مشهوری که اشراف، آن نام را بر رویش گذاشته بودند؛ آن هم زمانی که جد شما فردی جوان به شمار می‌رفت و تازه خانواده‌اش را از دست داده بود. البته ما اطلاعات زیادی از نیمه اول زندگی او نداریم، جز اینکه در عمارت بالای تپه به دنیا آمده و زندگی مرفه‌ای داشته است. خانواده او در وفاداری به پادشاه قسم خورده بودند و قلعه و ارتش خود را داشتند؛ تا اینکه فوت کردند و جد ما وارث همه‌چیز شد. برای درک بهتر داستان باید گفت که وی ثروت زیادی در اختیار داشت و چون فردی تنها بود، برای جبران این کمبود روی آورد به برگزاری مهمانی‌های پُرزرق و برق اشرافی که فقط نجیب‌زادگان حق حضور داشتند.

ول‌خرجی‌های جد آنقدر زیاد بود که آوازه این مهمانی‌ها در سرتاسر کشور پیچیده بود و به سرعت از همه‌ نقاط، اشراف در مهمانی‌های وی شرکت می‌کردند و صد البته ورود عوام ممنوع بود و آن‌ها آرزو می‌کردند حتی برای دقایقی هم که شده وارد عمارت شوند. کار نجیب‌زادگان روز و شب شده بود نوشیدن و رقصیدن و خوش‌گذرانی درون عمارت. پس از گذشت مدتی، مهمانان برای خود سرگرمی جدیدی فراهم کردند؛ آن‌ها برای لذت بیشتر روی آوردند به برگزاری بازی‌های خطرناک و با شکنجه دادن عوام شاد می‌شدند؛ به طوری که پس از گذشت مدت کوتاهی، انواع وسایل شکنجه در گوشه و کنار عمارت دیده می‌شد و شلاق زدن عوام امری طبیعی برای‌شان محسوب می‌گشت. صاحب عمارت ایرادی به این اعمال زشت وارد نمی‌کرد؛ زیرا سرش مشغول به سرگرمی‌های خودش بود. گذشته از این، نمی‌خواست با بر هم زدن تفریح میهمانانش جلوی نجیب‌زادگان وجهه‌اش خراب شود و اجازه می‌داد قربانیان مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار گیرند و به انجمن التماس کنند. التماس کردن عوام به نجیب‌زادگان برای زنده ماندن باعث شد تا این مراسمات دادگاه زرشکی نام گیرد.

پس از گذشت زمانی نه چندان طولانی، عشق‌بازی با دختران جوان برای جد تکراری شد و او شروع به فکر کردن کرد تا راهی پیدا کند و از شر این روانی‌ها و مریض‌های روحی که به عمارت او آمده بودند و دست به مفت‌خوری زده بودند خلاص شود. در یکی از شب‌ها و در حالی که او با بی‌حوصلگی گوشه‌ای نشسته بود و مهمانی را تماشا می‌کرد، چشمش به بانویی زیبا و خوش‌اندام افتاد که بسیار اغواگر می‌نمود. او توانست در پس چشمان زیبای زن، شکارچی‌ای را ببیند که به دنبال طعمه می‌گردد‌. وی با دانستن این موضوع که باید قبل از وقوع هرگونه مشکل، مسئله را حل کند، چاقویی زیر پالتو خود مخفی کرد و به سوی زن راه افتاد. جد، زن را به نوشیدن دعوت کرد و طوری رفتار می‌نمود انگار از نقشه‌های شومش خبر ندارد.

نمی‌توان گفت آیا تیزهوشی جد بود که باعث شد از نیت‌های زن باخبر شود یا بد ذات بودنش باعث گشت تا بتواند پلیدی زن را ببیند. به هر حال، آن دو به بالکن عمارت رفتند تا زیر نور ماه برقصند. دست بر قضا آن شب ماه کامل بود و همین موضوع باعث شد تا زن، در حین رقصیدن تبدیل به هیولایی بد شکل شود، با چشمانی درخشان و دندان‌هایی تیز که تشنه به خون انسان بودند. خوشبختانه و یا شاید هم بدبختانه، جد موفق شد آن موجود را از بین ببرد. در این حین، فکری شیطنت‌آمیز به ذهن جد راه پیدا می‌کند. او تصمیم می‌گیرد تا برای خلاصی از شر مهمانان مفت‌خورش، نوشیدنی آن‌ها را آغشته به خون این موجود کند تا مسموم شوند. پس بدن هیولا که دوباره شبیه به زن اغواگر شده بود را به زیرزمین عمارت برد و جسدش را برعکس از سقف آویزان کرد تا تمام خون‌اش خارج شود و درون بطری‌های نوشیدنی بریزد. از دیدگاه وی، این انتقامی کاملاً صحیح و به‌جا از آن‌ها بود؛ چون فکر می‌کرد آن‌ها با زیر پا گذاشتن اخلاقیات، نه تنها  از اشراف‌زاده بودن خارج شده‌اند، بلکه دیگر حتی انسان هم نباید به حساب آیند؛ حیواناتی که  که تنها در پی ارضا امیال حیوانی خود هستند و از هرگونه حس والای انسانی و درک بهتر دنیا عاجزند.

داستان بازی darkest dungeon
جد با این کار از مهمانان اشرافی‌اش انتقام گرفت

وقتی زمان موعود فرا رسید، وی همه را یکجا جمع کرد و پس از تعریف و تمجید از نوشیدنی جدید، همه را به نوشیدن همزمان دعوت نمود. همه حتی خود او جام‌هایشان را بالا بردند و شروع کردند به نوشیدن جز وی. ناگهان فضای حاکم بر تالار دگرگون شد. مهمانان با ناخن‌هایشان بر بدن‌هایشان چنگ می‌انداختن و بوی خون تالار را پر کرده بود. جد جام بر دست ایستاده بود و تماشا می‌کرد که یکی از نجیب‌زادگان به او برخورد نمود، قطره‌ای از نوشیدنی درون جام به بیرون جهید و وارد دهان جد شد و این شروع ماجراست. آن یک قطره چشم دل وی را باز کرد و او ورای این جهان را دید و دانش واقعی را درک نمود. از همه مهم‌تر، متوجه شد موجودی باستانی و بسیار قدرتمند زیر عمارت وجود دارد. بدین‌سان مسیر جدیدی در زندگی وی ایجاد شد. وی دارای ثروت زیادی بود و حالا کنجکاوی تمام وجودش را در بر گرفته بود؛ پس شروع به جست‌وجو و حفاری کرد و ماجراجویی خود را آغاز نمود.

وی افراد زیادی را استخدام کرد و با فراهم کردن وسایل مورد نیاز و تجهیزات بسیار، شروع به حفاری کردند. در همین حین، وی به شهرک کنار عمارت سر می‌زد و  از نوشیدنی‌های آن مکان لذت می‌برد. جلب توجه کمی که به وجود آمده بود باعث شد روزی ناخدای یک کشتی باربری با او صحبت کند و قرار شد وی به هر کجا که سفر کرد، با تحقیق فراوان و به دور از چشم اهالی شهرک، از اقصی نقاط جهان برای وی انواع کتاب‌های خاص و کمیاب علوم غریبه را فراهم کند. در حالی که کارگرها مشغول حفاری بودند، جد تمام سعی‌اش را می‌کرد تا با تمام علوم غریبه آشنا شود؛ از نکرومنسی گرفته تا قربانی کردن خون و احضار؛ اما تمامی تلاش‌هایش برای ارتباط با موجودات برتر و غیرانسانی با شکست مواجه می‌شد. او ناامید نمی‌گشت و تمام تلاش خود را برای یادگیری به‌کار می‌برد تا با بهترین روش‌ها آشنا شود. در همین حین بود که وی متوجه گشت گوشت خوک بهترین وسیله برای این گونه کارها است؛ اما تپه‌های زیاد اجساد حیوانات برایش دردسرساز شدند.

کشتی‌رانان با انواع و اقسام طومارها، دست‌نوشته‌ها، کتاب‌ها و فرمول معجون‌ها بازگشتند. جد دانش خود را به این وسیله گسترش داد و مدت زیادی مشغول مطالعه بود. در این برهه از زمان زن جوانی به عمارت قدم گذاشت و خواستار ملاقات با جد شد. جد بخاطر اطلاعات زیادی که زن جوان در مورد مباحث شیمی داشت تحت تاثیر قرار گرفت و آن‌ها به همراه یکدیگر مشغول آزمایش انواع معجون‌های عجیب و غریب شدند. جد با توجه به علومی که به تازگی آموخته بود و معجون‌هایی که با کمک زن بدست آورده بود، سعی کرد تا با موجود برتر ارتباط برقرار کند؛ اما هر دفعه مراسم احضار با شکست مواجه می‌شد، تا این که پس از تلاش‌های فراوان توانست موجودی را احضار کند. متاسفانه موجود فاقد هوش بود و وحشی به نظر می‌آمد. پس جد ناامید شد و تصمیم گرفت احضار را کنار بگذارد. در همین حین، کارگران با حفاری‌های بسیار به مسیرهای جدیدی دست پیدا کردند که نشان از تمدن در آن‌ها بود و مربوط به گذشته و خانواده جد می‌شدند. پیدا شدن این شبکه زیرزمینی یکی از مشکلات جد را حل کرد. وی اجساد فراوان حیوانات قربانی شده و موجود تازه احضار شده را در این سیاه‌چاله‌ها رها نمود. اجساد گندیده به مرور زمان با ترکیب شدن در یکدیگر انواع هیولاها را بوجود آوردند. این سیاه‌چاله یکی از مشکلات جد را حل کرد؛ اما مشکلات دیگری برای وی به وجود آمد.

داستان بازی darkest dungeon
زن جوان و جد بر روی انواع فرمول‌ها کار می‌کردند

مردم شهرک با توجه به چیزهایی که از گوشه و کنار دیده و شنیده بودند، شروع به شایعه پراکنی کردند و می‌گفتند گوشتی تسخیر شده در عمارت وجود دارد. این موضوع باعث شد توجه افراد خارج از شهرک نیز جلب شود. در این بین، شخصی خود را پیامبر خواند و علیه جد در بین مردم صحبت می‌کرد. در حالی که جد با مشکل موجود گوشتی‌شکل و پیامبر دست و پنجه نرم می‌نمود، زن جوان شروع به انجام آزمایش بر روی بدن خود کرد تا بتواند در مورد موجود زیر عمارت اطلاعات کسب کند. معجون‌ها و موادی که مصرف نمود، شکل و شمایل و ذات او را دست‌خوش تغییرات کردند. زمانی که جد او را دید، زن را از عمارت بیرون کرد و در حیاط جا داد. حالا که جد تنها شده بود، از ناخدا و کشتی‌رانان درخواست کرد تا این‌بار علاوه بر طومار، افراد با تجربه در زمینه جادوی سیاه را برای وی بیاورند. چندی نگذشت که تالارهای عمارت از وجود انواع جادوگرها پر شده و تبدیل به پایتخت محرمانه جادوگرها گشته بود.

جادوگرها هرکدام انواع روش‌های خود را به وی نشان می‌دادند؛ جد از دانش تمامی مهمانانش استقبال می‌کرد و دانش آن‌ها را با شوق می‌آموخت. چندی نگذشت که جد، با دانش فراوان و عظیمی که به دست آورده بود، خود تبدیل به بزرگ‌ترین استاد شد. شبی از شب‌ها، زمانی که وی متوجه شد چیز جدیدی برای یادگیری وجود ندارد، تمامی جادوگران را به قتل رساند تا بعدها اطلاعاتی در مورد عمارت به بیرون درز پیدا نکند. چندین سال به همین وضع گذشت و مردم شهرک روز به روز بیشتر به جد مشکوک می‌شدند و پیامبر هم همیشه در حال بدگویی از وی بود و به مردم اخطار می‌داد تا جلوی او را بگیرند. زمین اطراف عمارت و شهرک نیز بخاطر آزمایشات زن تبدیل به لجنزار شده بود.

داستان بازی darkest dungeon
انواع جادوگران از همه جای کشور به دیدن جد می‌آمدند

متاسفانه ثروت جد رو به پایان بود؛ اما جد نگرانی نداشت؛ زیرا با توجه به دانش‌های جدیدش متوجه موجوداتی شده بود که زیر آب زندگی می‌کردند و تمدن خود را داشتند. جد با آن‌ها ارتباط برقرار کرد و قرار گذاشتند تا در ازای قربانی و یک سری مجسمه، به وی طلا و جواهر بدهند. این‌گونه مشکل مالی جد حل شد؛ اما مشکل دیگر سر درآورد؛ بالاخره پیامبر توانسته بود مردم را علیه جد متحد کند تا دست به شورش بزنند. جد برای مقابله، خطرناک‌ترین و وحشی‌ترین مزدوران را استخدام کرد و از به قتل رساندن مردم شهرک ابایی نداشت. پس از نبردی خونین و کشته شدن مردم بسیار، جد با خود فکر کرد بهتر است حالا که نکرومنسی را بلد است، جادوگرانی که کشته و سربازان بسیاری که از گذشته به خاندانش وفادار بودند را به زندگی بازگرداند تا ارتش قابل اعتماد خود را داشته باشد.

چند سال بعد، روزی جد متوجه شد کاوشگران و حفارانش فریادزنان به سمت او در حال دویدن هستند. آن‌ها پس از حفاری بسیار، درِ عظیم کنده‌کاری شده‌ای را پیدا کرده بودند که به نظر، موجود مورد نظر جد پشت آن در خفته بود. ورای آن در سیاه، چاله‌ای عجیب و ترسناک وجود داشت که با هر قدم مخوف‌تر می‌شد. در نهایت جد با موجود روبه‌رو گشت و فهمید قدرت بسیار بالای این موجود ورای درک و فهم اوست. بخاطر سر و صدای ایجاد شده، موجود از خواب برمی‌خیزد و همه را به قتل می‌رساند؛ اما جد به خاطر شوک زیادی که به عقلش وارد شده بود، در حالی که همزمان هم می‌خندید و هم فریاد می‌کشید، موفق شد از سیاه‌چاله بگریزد. وی خود را به اتاقش درون عمارت می‌رساند و به وارث خود نامه می‌نویسد تا به عمارت برگردد و حق ذاتی خویش را باز پس گیرد و نام خانوادگی‌شان را از گناه منزه سازد. پس از ارسال سریع نامه، وی تپانچه‌ای بر می‌دارد و به زندگی خود پایان می‌دهد تا قبل از رسیدن موجود، خودش را از دستش نجات داده باشد.

حالا عمارت در چه وضعیتی قرار دارد؟ زن هیولایی که زیر نور ماه سعی کرد جد را از بین ببرد به یاد دارید؟ با مرگ جد، آن زن در لجن‌زارهای زنِ شیمی‌دان به زندگی بازگشت و با کمک نکرومنسی، تمامی مهمانان را دوباره زنده کرد و شروع کردند به خوش‌گذرانی.

داستان بازی darkest dungeon
زن و مهمانان اشرافی دوباره به زندگی بازگشتند و برگزاری مهمانی را از سر گرفتند

طبقات زیرین عمارت هم پر است از ارتش زنده شده جد. مزدوران بسیاری هم که جد اجیر کرده بود، حالا دست به غارت شهرهای اطراف زدند و در جنگل پخش شدند. موجودات زیر آب که جد با آنان ارتباط برقرار کرده بود نیز بالا آمدند و با کشتن مردم، اسکله را در اختیار گرفتند. همچنین موجودات گوشتی قربانی شده حالا دارای آگاهی شده بودند و سلاح به دست، درون سیاه‌چاله‌ها به دنبال قربانی می‌گشتند. در همین وقت، وارث با جمع‌آوری عده‌ای جنگجو و قهرمان، خود را به عمارت می‌رساند و تمامی موجودات را از بین می‌برد و با پشت سر گذاشتن تمام سیاه‌چاله‌ها، درِ عظیم را پیدا می‌کند و پشت در با موجود وحشتناکی مواجه می‌شود و می‌بیند جد اش با این موجود یکی شده است. در این‌جا متوجه می‌شویم جد از روی ترس خود را نکشته، بلکه این نوعی قربانی و مراسم بود تا با قدرت‌های آن موجود سهیم شود. پس چرا به وارثش نامه نوشت تا بیاید و موجود را از بین ببرد؟ تا انسان‌های بیشتری به عمارت بیایند و خون‌های بیشتری بر پای موجود ریخته شود. پس از اینکه وارث به همراه قهرمانان موجود را از بین می‌برند، متوجه می‌شویم این موجود هنوز هم ریشه‌های عمیق‌تری در کل سیاره زمین دارد و صبرش هم بسیار است؛ سال‌ها بعد دوباره بازخواهد گشت و می‌خواهد تنها از انسان تغذیه کند.

داستان بازی darkest dungeon
در آخر، جد و موجود یکی می‌شوند

از توجه و همراهی شما عزیزان صمیمانه سپاسگزارم.

source

توسط funkhabari.ir