در بخش دوم اسطوره شناسی یونان، قصد داریم به سایر اساطیر و ایزدان حضور یافته در سری God of war بپردازیم.
یک نگاه به عقب
در قسمت قبلی اسطوره شناسی یونان، به بهانه شایعات بازسازی عنوان God of war، ابتدا نگاهی به پاگانیسم (Paganism)، داشتیم و بررسی کردیم که چگونه بر باور مردمان گذشته حکمرانی کرده است. پاگانیسم به معنای باور به وجود چندین خدا برای اداره جهان، به همراه داستانهای ساختگی خود، بعدها یک منبع بزرگ برای الهامگیری در نظر گرفته شد. از شکلگیری جهان توسط آشوب (Khaos)، موجودی بیرنگ و بدون شکل که جهان از او نشات گرفته، تا پدید آمدن تاریکی (Erebus)، شب (Nyx)، عشق (Eros)، زمین (Gaia) و در نهایت تارتاروس (Tartarus) یا جهان زیرین. در ادامه به معرفی جهان زیرین پرداختیم که در اساطیر یونان بسیار مورد توجه قرار گرفته است؛ جهان زیرین متشکل از پنج رود اصلی، به نامهای استیکس (Styx: نفرت)، کوسیتوس (Cocytus: مویه و زاری)، آکرون (Archeron: درد و رنج)، فلگتون (Phlegethon: رود آتشین) و لته (Lethe: رود آتشین) است که توسط هرمس (Hermes)، ایزد سرعت، به رود استیکس افتاده و خارون (Kharon)، آنها را به سمت هادس (Hades)، هدایت میکند. سپس به چگونگی ظهور تایتانها (Titans)، توسط گایا (Gaia) و اورانوس (Uranus)، تنفر از فرزندان در نسلهای اورانوس و کرونوس (Cronus)، نبرد با ایزدان نوظهور و در نهایت یک نگاه اجمالی به ایزدان المپنشین داشتیم. در ادامه به سایر اساطیر یونان و داستانهای آنها میپردازیم.
قلبی خشن که دلباخته شد
سایکلاپها (Cyclops)، دیگر فرزندان اورانوس و گایا، سرنوشت متفاوتی داشتند. موجوداتی بسیار تنومند با قدی بلند و بسیار ماهر بودند که طبق روایت هومر (Homer)، با تک چشم خود، جهان را مشاهده میکردند. سایکلاپها در آغاز آفرینش چون دیگر تایتانها، در اعماق تارتاروس زندانی شدند تا اینکه کرونوس آنها را آزاد کرد. کرونوس در حالی که آینده را میدانست، همه فرزندان خود را بلعید و سایکلاپهای نگونبخت را دوباره در تارتاروس زندانی کرد. با عصیان خدایان نوظهور، آنها توسط زئوس (Zeus) و با پیشنهاد گایا، دوباره به سطح زمین بازگشتند و زئوس را در نبرد با تایتانها یاری کردند. سایکلاپها بسیار بیرحم بودند، به گونهای که توسط زئوس به جزایر دور دستی فرستاده و به همراه گلهای از گوسفندان و بُزها به چوپانی مشغول شدند. سایکلاپها چون قانونی نداشتند، محاکمه هم نمیشدند. هرکس به هر نحوی که دلش میخواست رفتار میکرد و به همین دلیل سرزمین آنها اصلا جای مناسبی برای انسانها نبود.
معروفترین این غولان تک چشم پولیفموس، نسل دوم سایکلاپها و فرزند پوسایدن (Poseidon)، بود که توسط شاهزاده ایتاک، یعنی اولیس (Ulysses)، تکچشم خود را از دست داد. اولیس به همراه یاران خود که از جنگ تروا بازگشته بودند، توسط امواج سرکش دریا به جزیرهای دور دست و ناشناخته رسید. اولیس به همراه دوازده یار خود، مسیر پیشروی را ادامه دادند تا اینکه به غاری بزرگ برخورد کرد. هرچند غار خالی از سکنه بود، اما آغلهای پر از بَرههای کوچک، طاقچههای حاوی پنیر و سطلهای پر از شیر به خوبی نشان میدادند که شخصی مرفه در این غار امور خود را میگذراند. اولیس با یارانش مشغول سیر کردن شکم خود بودند تا اینکه پولیفموس، صاحب غار، با هیبتی به مانند کوه وارد غار شد. پولیفموس با دیدن اولیس و یارانش فریادی هراسانگیز سر داد و خطاب به آنها گفت :« شما که هستید که وارد خانه من شدهاید!! سوداگر هستید یا دزدان دریایی غارتگر؟» نعره پولیفموس باعث ترس سربازان اولیس شد اما خود اولیس مردانه در مقابلش ایستاد و پاسخ داد :«ما جنگجویان کشتی شکستهای هستیم که از جنگ تروا بازگشتهایم، حال انتظار داریم همانند زئوس از ما حمایت کنی.» پولیفموس با تمسخر سخنان اولیس نشان داد، نه تنها از کسی هراس ندارد بلکه احترامی به زئوس نشان نمیدهد. پولیفموس با بستن درب غار، دست خود را به سمت یاران اولیس دراز و دو نفر از آنها را به شام خود تبدیل کرد و سپس به خواب عمیقی فرو رفت. در آن شب اولیس به همراه یاران باقیمانده به چارهجویی روی آوردند اما هیچ راهی برای این موقعیت اسفناک وجود نداشت؛ صبح به وقت برخیزیدن، پولیفموس دو تن دیگر از یاران اولیس را برای صبحانه خورد. اولیس پیوسته به دنبال راه نجات بود تا چشمانش به قطعه چوبی بزرگ خیره شد و با شمشیر خود چوب قطور را تیز و در جایی به همراه افراد باقیمانده مخفی کرد. سپس پولیفموس در غار را باز و گوسفندن خود را در آغلهای خود قرار داد. اولیس در این هنگام، بادهای که از کشتی با خود برای نشان دادن قدردانی به همراه داشت، مقداری از آن را به پولیفموس داد تا رضایتش را جلب کند؛ پولیفموس که از این باده ناب خرسند شده بود، دوباره آن را درخواست کرد و این منوال طی شد تا پولیفموس از شدت مستی خوابش برد.
فرصت مناسب فرا رسید بود تا اولیس انتقام مردانش را بگیرد. او چوب مخفی شده را در آتش قرارداد و با کمک یاران خود چشم پولیفموس را کور کرد؛ پولیفموس نعره کنان از جای خود برخواست و به دنبال افراد حاظر در غار گشت اما چشمان کور شدهاش فرصت انتقام را گرفته بود. او در مقابل غار نشست تا اولیس و یارانش از آن خارج نشوند، غافل از اینکه قهرمان هومر به زیرکترین شاهزاده یونان شناخته میشود، نقشهای دیگر برای نجات در سر داشت. اولیس دستور داد هرکدام از سربازان، سه میش پرپشم را به یکدیگر وصل و در انتظار صبح بنشینند. صبح فرا رسید و پولیفموس برای چراندن گله خود در غار را باز و یکایک گوسفندان خود را میجست تا مبادا فردی در پشت آنها باشد؛ غافل از اینکه نمیدانست که یاران اولیس در زیر شکم گوسفندان قرار دارند. با اینکه آنها رهایی یافتن، اما بازهم نسبت به پولیفموس خشم داشتند، هنگام خروج از جزیره، اولیس به تمسخر پولیفموس پرداخت؛ بخت با شاهزاده ایتاک یار بود که صخره پرتاب شده توسط پولیفموس به کناره کشتی برخورد کرد و آنها جان سالم به در بردند.
این روایت، بر اساس گفته های هومر است و داستان دیگری هم در رابطه با این غول وجود دارد که مقداری بذر غم در دل شما مخاطبان میکارد. به این طریق که پولیفموس با گذشت زمان شخصیتش دگرگون شده و نه تنها به مانند گذشته هراسانگیز نیست بلکه به موجودی بسیار ساده لوح و درمانده تبدیل میشود. پولفیموس داستان ما از طریق پدرش پوسایدن، دیده از دست رفته را دوباره پس میگیرد و هنگام گشودن چشم خود، دل به گالاتئا (Galatea)، یک پری دریایی سنگدل، میسپارد. او با اینکه میدانست گالاتئا علاقهای به او ندارد، بازهم برایش پنیر و شیر تاز میبرد تا شاید در قلب تاریکش مقداری نور زنده شود. گالاتئا که عشق پولیفموس را دید، با شیطنت به نزد رمهاش میرفت و باران سیب بر سر آنها میبارید، و دست آخر بانگ میزد که: «پولیفموس تو یک عاشق تنبل هستی». دیو دلداده با قدمهای کند خود به سمت گالاتئا میدوید، اما چون توان رسیدن نداشت، دست آخر به ساحل مینشست و آوازهای عاشقانه برای گالاتئا سر میداد.
انسان پا به جهان میگذارد
چگونگی خلقت انسان همانند خلقت جهان یک پرسش بحثبرانگیز است. اسلام روایت دارد که انسان از گل آفریده شده و سپس توسط خداوند نام تمامی موجودات را میآموزد. در تورات قضیه خلقت آدم از گل مشابه است اما نه شیطان به صورت مار درآمده نه میوه خورده شده توسط آدم سیب بوده؛ از طرف دیگر، انسان موجودات را نامگذاری کرده است. تورات حوا را مسئول رانده شدن آدم از بهشت میداند، به گونهای که مار (شیطان)، به نزد حوا رفته و میپرسد: «آیا درست است که خداوند شما را از خوردن میوه این درختان منع کرده؟» که پاسخ حوا این چنین بود: «خداوند اجازه داده از تمامی میوه درختان تغذیه کنیم به جز آن درختی که در وسط باغ قرار دارد. اگر از میوه آن درخت بخوریم میمیریم!» مار گفت: «مطمئن باش نخواهید مُرد! بلکه خدا خوب میداند زمانی که از میوه آن درخت بخورید، چشمان شما باز و مانند خدا میشوید، که میتوانید خوب را از بد تشخیص دهید». به این ترتیب، سیبی از درخت ممنوعه چید و همراه آدم آن را خورد. با خوردن این میوه، آدم و حوا خود را عریان دیدند که با برگهای درخت انجیر خودشان را پوشاندهاند؛ در اسلام برخلاف تورات انسان را به خاطر فریب شیطان سرزنش میکند نه به خاطر فهمیدن عریان بودنشان. هدف از گفتن این صحبتها مقایسه آفرینش انسان در پاگانیسم و سایر ادیان است؛ برای فهمیدن چگونگی آغاز خلقت انسان، باید نگاهی به پنج عصر و فرزندان یاپتوس داشته باشیم. پرومتئوس (به معنای بَعد اندیش)، فرزند یاپتس یا یاپتوس (Iapetus: برادر کرونوس که در جنگ تایتانها و ایزدان شرکت داشت)، به همراه برادران خود، اطلس (Atlas) و اپیمتئوس (Epimetheus: پیش اندیش)، به کیفری بسیار سخت دچار شدند (اطلس به خاطر رهبری تایتانها، باید تا آخر عمر آسمان را بر دوش خود حمل میکرد).
داستان از این قرار است که زئوس خلقت انسان را به پرومتئوس و برادر نادانش، اپیمتئوس، میسپارد. اپیمتئوس که برخلاف برادرش که دانشی بالاتر از همگان داشت، بسیار کودن بود و اولین اندیشهای که به ذهنش میرسید را بدون هیچ سنجشی به زبان میآورد؛ در نهایت، همین سبکمغزی کار دستش داد. او پیش از خلقت انسان، بهترین ویژگیها اعم از نیرو، سرعت، دلیری، سیاستهای زیرکانه، پرواز و سایر برتریها را به موجوداتی جز انسان بخشید. حال که انسان چیزی جز صفات زشت برایش باقی نمانده بود، اپیمتئوس دست به دامان برادرش شد. پرمتئوس به همراه آتنا (Athena)، قلم آفرینش را به دست و انسان را همانند خدایان راست قامت و زیبا آفرید؛ پرومتئوس انسان را از گل شکل داد و آتنا از روح خود در او دمید. بعد از آفرینش انسان، پرمتئوس به آسمان رفت و مشعل خود را از آتش خورشید روشن ساخت و دوباره به سوی انسان بازگشت؛ انسان اکنون آتش را در اختیار داشت که بهتر از تمامی صفات بود. ابتداییترین عصر انسان، عصر طلایی نام داشت. انسان در این دوره هرچند فناپذیر بود اما به مانند خدایان فارغ از اندوه و درد میزیست و چون مرگش فرا میرسید به روح جاودان تبدیل میشد. در عصر دوم (نقرهای)، شاهد روند نزولی درایت انسان هستیم، طوری که همیشه با یکدیگر ستیز داشتند و برخلاف نسل قبل، روحشان جاودان نبود. عصر بعد برنز نام داشت؛ در این عصر انسان ها به حدی به کشتار همنوعان خود پرداختند که نسل آنها نابود شد. اما بعد از این کشتار، نژادی خداگونه روی زمین آمد که برای خدایان افتخار آفرین شدند؛ آشیل (Achilles)، آگاممنون (Agamemnon) و اولیس از مبارزان عصر برنز هستند. آخرین عصر که انسان امروزی در آن قرار دارد، عصر آهن نام دارد. هزیود میگوید انسان نسل آهن به پلیدی گرایش دارد و هیچ گونه بخشش و عاطفه از خود نشان نمیدهد؛ او پیشبینی میکند انسان در سالیان بعد، زورگویی را جانشین نیکاندیشی میکنند، شرم از گناه را فراموش کرده و همیشه در پی قدرت خواهند بود. حال یک سوال ایجاد میشود که چرا عصر طلایی به پایان رسید؟
پرومتئوس خالق و عاشق انسانها، روزی از روزها گاوی بزرگ را قربانی میکند. این گاو قربانی شده نصفش به زئوس و نصف دیگرش به انسان پیشکش شد. پرمتئوس استخوانهای گاو را با چربی فراوان پیچید و داخل شکم گاو قرار داد، بهترین قسمتهای این حیوان قربانی شده را در پوستی به همراه اجزای ناچیز پیچید تا زئوس را فریب دهد. زئوس به نزد پرومتئوس آمد و چربی را گاو را طلبید؛ زئوس فریب پرومتئوس را خورد که بعدها به کینه بزرگی مبدل گشت. زئوس آتش انسان را به خاکستر و آنها را از این نعمت بزرگ محروم کرد. پرومتئوس که تحمل رنج فرزندانش (انسان) را نداشت، آتش را دوباره از خورشید دزدید (روایتی وجود دارد که اتش از کوره هفائستوس دزدیده شده) و به کمک سفالی شکسته دوباره به انسانها بازگرداند. دلسوزی او باعث خشم دوباره زئوس شد؛ او پرومتئوس را به بلندای کوههای قفقاز به زنجیر کشید که جگرش در طول روز توسط عقابی غول پیکر خورده میشد ( اعضای بدن پرومتئوس طبق این کیفر دوباره بازیابی میشدند). انتقام زئوس به اینجا ختم نمیشود؛ او به هفائستوس (Hephaestus: آهنگر و فرزند زئوس)، دستور داد موجودی زیبا بیافریند، که این دستور زئوس باعث خلقت اولین زن یا همان پاندورا (Pandora) شد، در توصیف این شخص آمده:
موجودی زیبا، شبیه به یک دوشیزه محجوب، که خدایان همه هدایایی به او دادند؛ جامهای نقرهای با نقاب یا روبندی زری دوزی شده، که همگان از دیدنش به شگفت افتادند؛ با حلقهای درخشان ساخته شده از شکوفه ها و تاجی از طلا که زیبایی از آن ساطع میشد. آن زن را بخاطر تمامی هدایایی که به او داده بودند پاندورا نامیدند، یعنی «هدیه همگان». زئوس با نشان دادن پاندورا، تمامی خدایان و انسان ها را شگفت زده کرد.
در ماهیت پاندورا اختلاف نظر وجود دارد. هومر از آنجایی که شخصیتی زنستیز داشت، مقصر تمامی بلایای بشر را پاندورا میدانست؛ یعنی زئوس با خلق پاندورا که اولین زن محسوب میشد، به عصر طلایی انسان پایان میدهد (در عصر طلایی مردان تنها در جهان گام بر مینهادند). هزیود (Hesiod: شاعر یونانی)، بر خلاف هومر، خلقت اولین زن را یک هدیه از طرف زئوس میداند نه یک مجازات؛ هزیود نبود زن را بسیار بد میپنداشت. روایت شده است که زئوس این آفرینش را به اپیمتئوس هدیه میدهد (روایت هومر به فریب زئوس و روایت هزیود به هدیه بودن پاندورا اشاره دارد). پرومتئوس به برادرش گوشزد میکند که زئوس قصد دارد با این هدیه فریبش دهد تا نسل انسان را به تباهی بکشد اما اپیمتئوس که عقلش از یک چهار پا کمتر بود این هدیه را قبول میکند. زئوس قبل از راهی کردن پاندورا به خانه بخت، خمرهای میسازد که تمامی بلاهایی که می توان بر سر انسان فرود آید را درونش جا میدهد (جعبه یا خمره پاندورا). زئوس به پاندورا هشدار داد که هیچگاه درب این خمره را باز نکند. پاندورا که حس کنکجاوی در او زنده میشود، درب کوزه را باز و تمامی بلاهای زئوس را آزاد میکند؛ پاندورا شتابان در خمره را میبندد و تنها امید در انتهای این کوزه باقی میماند. حال پاسخ به سوالِ چگونگی پایان عصر طلایی چنین است؛ هومر عقیده دارد پاندورا به عمد و ذات شیطانی خود در کوزه را باز کرده، هزیود نازل شدن بلایای انسان را به کنجکاوی نسبت میدهد.
- پرمتئوس در نسخه دوم خدای جنگ در بالای کوهی به زنجیر کشیده شده است
- او وآتنا عاشق و معشوق بودند اما بنابر دستور زئوس هیچگاه ازدواج نکردند و صاحب فرزند نشدند. عشق آتنا و پرومتئوس را عشقی خالص میگویند زیرا تماس جنسی نداشتند
- آتنا به پرومتئوس در دزدیدن آتش کمک کرد
- برخلاف روایت قسمت دوم خدایجنگ، هرکول عقاب را کشته و پرومتئوس را آزاد میکند (راه دیگر آزاد شدن پرومتئوس، در قربانی کردن یک موجود فانی بود)
- پرومتئوس به دلیل دانش بالا و توانایی در پیشبینی آینده، هیچگاه به زئوس نگفت که چه فرزندی از زئوس، صاحب تخت او خواهد شد.
بد نیست بدانید که شخصیتی چون حضرت نوح، به نام دوکالئون (Deucalion)، در اساطیر یونان وجود دارد. زئوس که از دست مردمان عصر برنز به تنگ آمده بود، سیلی عظیم به راه انداخت و تمامی موجودات، جز دو تن را نابود کرد. دوکالئون همراه همسرش پیرا (Pyrrha)، بعد از نُه شبانه روز که در جعبهای بزرگ پناه گرفته بودند، درنهایت در بالای کوههای تسالی آرام گرفتند. زئوس برای اینکه دوباره انسان پدید آید، به دو بازمانده گفت دو سنگ را به آب بیندازند؛ سنگ انداخته شده توسط دوکالئون به مرد و سنگ پیرا به زن تبدیل شد.
هرکول؛ پهلوان یونانی
هرکول (Hercules: یک فناپذیر نه یک ایزد!) فرزند زئوس و آلکمنه (Alcmene) است. هرکول بزرگترین پهلوان یونان بود که شخصیتی متفاوت با تسئوس (Theseus)، دیگر پهلوان بزرگ یونان داشت؛ تسئوس برخلاف هرکول شخصی دانا و اخلاقمدار توصیف شده، طوری که هرکول تنها از نظر شجاعت شبیه به او است، اما در اعمال خیر. گفته شده در زمان بیاعتنایی کاهن معبد دلفی به سوال او، هرکول با عصبانیت سه پایهای که معبد بر آن استوار بوده را بر دوش خود قرار داد و اعلام کرد قصد دارد معبدی مختص خود جایگزینش کند. آپولو، صاحب معبد دلفی، شخصی خردمند و بسیار قدرتمند، با دیدن این صحنه قصد داشت هرکول را مجازات کند اما زئوس با مداخله خود مانع این جنگ شد؛ آپولو شجاعت این انسان فانی را تحسین کرد و از کاهن خود خواست به سوالش پاسخ دهد. دیگر عمل خردمندانه هرکول به تهدید خورشید بر میگردد، او کمانی به سوی خورشید نشانه گرفت و قصد داشت تیری به سمتش بیاندازد. هرکول شاید از نظر عقلی مشکل داشت اما شخصی بسیار پر احساس بود که نمیتوانست احساساتش را کنترل کند، او ناخواسته به انسانها صدمه میزد و فورا درخواست میکرد مجازات شود. در زمانی که مردمان یونان آموزش موسیقی را به فرزندان خود بسیار مهم می دانستند، او تنفر شدیدی به این مسئله نشان می داد؛ هرکول به خاطر خشم خود و البته بدون دانستن قدرتش، آموزگار خودش را کشت که بعد از این اتفاق سخت پشیمان شد؛ او در آموزشهایی چون تیراندازی، اسب سواری، شمشیربازی و کُشتی، مقداری خودش را نرم خو نشان داد تا آسیبی به دیگران نرساند. آلکنه، مادر هرکول و همسر سپهسالار آمفیتروئون (Amphitryon)، بود که زئوس در نبود او به شمایلش درآمد و همخوابه آلکنه شد؛ هرکول فرزند زئوس و برادر افیکلِس (Iphicles)، فرزند آمفیتروئون است. تفاوت این دو برادر، در زمان کودکی آشکار شد. هِرا که دیگر فرزندان زئوس را دشمن خود میخواند، دو مار به سمت گهواره هرکول و برادرش فرستاد. افیکلس با فریاد از گهواره گریخت اما هرکول با دستان خود سر دو مار را گرفت؛ مارها به بدن این کودک پیچیدن اما هرکول دست از مقاوت برنداشت تا اینکه هر دو مار بر اثر خفگی تلف گشتن. آلکنه با فریادهای فرزندش افیکلس به سمت آنها شتافت، که هرکول را شاد خندان با دو مار مرده در گهواره یافت؛ هرکول دو مار مرده را به مادرش هدیه داد (خب مشخص است این بچه از نظر عقلی مشکل دارد).
تیرهروزی هرکول از نجات مردمان تبس آغاز میشود. هنگامی که مینیونها به خاطر مالیاتهای سنگینی که برای مردم تبس وضع کرده بودند به سمت مردم هجوم بردند، هرکول آنها را شکست داد. مردمان شهر تبس برای قدردانی از این پهلوان، مگارا (Megara)، شاهزاده تبس، را به عقد وی درآورند. هرکول به همسر و فرزندانش وفادار بود و همیشه به مراقبت از آنها میکوشید، تا اینکه بدترین و غمانگیز ترین اتفاق بر او ظاهر شد. هِرا، دشمن قسم خورده فرزندان ناخلف زئوس، با یک حمله عصبی هرکول را دیوانه کرد؛ او بر اثر این حمله عصبی سه پسر خود به همراه همسرش را به قتل رساند؛ هرکول بعد از هوشیاری، خودش را آغشته به خون همسر و فرزند دید. او بعد از قتل خانواده خود، قصد داشت با کشتن خود انتقام خانوادهاش را بگیرد که توسط آمفیتروئون از این تصمیم دست کشید. هرکول به معبد دلفی رفت و از کاهن معبد خواست راهی پیش رویش بگذارد؛ کاهن اذعان داشت برای تطهیر این گناهان باید به بندگی عموزادهاش اوریستئوس (Eurystheus)، پادشاه مسینا، روی آورد. اوریستئوس برای تطهیر او دوازده ماموریت طاقت فرسا و غیر ممکن به او واگذار کرد که بعدها دوازده خان نام گرفتن (گفته شده هِرا در طراحی این دوازده خان نقش داشته و صرفا اوریستئوس دستورات را ابلاغ کرده است).
پرده حقیقت به کنار میرود؛ سانتامونیکا عالی مینوازد
چه بگویم؟ چگونه شروع کنم؟ چگونه چند نسل خاطره را بیان کنم؟ راستش از ابتدای نوشتن این مقاله ترس عجیبی سراسر وجودم را گرفته بود که چه چیزی در توصیف این شخصیت خاطرهساز و دوست داشتنی باید به مخاطب ارائه شود که هم دل خودم آرام گیرد هم مخاطب از خواندنش لذت ببرد؛ در وصفش دست پا شکسته چنین میگویم :«من به خشم معنا میدهم. از سقوط المپ تا فتح دوبارهاش، وفادارای به عهدم را اثبات میکنم. هر آنچه سد راه من باشد، نابود میشود؛ آری من کریتوس هستم، کابوس خدایان المپ.» استودیوی سانتا مونیکا (Santa Monica)، یحتمل هیچگاه فکرش را نمیکرد، شخصیت و عنوانی را خلق کند که بعدها این چنین مخاطبان را جذب خودش کند.
شخصیت کریتوس (Cratus یا Kratos) برگرفته از اسطورهای یونانی به همین نام است. کریتوس در اساطیر یونان شخصیت بسیار بیرحم و جلاد گونه توصیف شده که همیشه در حال تمسخر هفاستئوس و پرمتئوس است. او اعتقاد دارد یک حکومت تنها باید از طریق اعمال ترس بر افراد اداره شود و چیزی به نام رحم و مروت تنها اتلاف وقت است. کریتوس فرزند پالاس (Pallas: پدر) و استیکس (Styx: مادر)، نسبت به نحوه حکومت زئوس گلایه داشت. به باورش، زئوس بسیار ظالم است و هر گونه که دلش بخواهد کیفر میدهد. با این حال، کریتوس نسبت به زئوس بسیار وفادار بود زیرا در زمان جنگ دَه ساله، زئوس برای یارگیری، به همه تایتانها و موجودات هستی پیشنهاداتی داد. استیکس برای حفظ فرزندانش به پیشنهاد زئوس برای مراقبت از آنها در کنار خود، به سمت ایزدان نو ظهور رفت؛ کریتوس به همراه خواهر و برادران خود به نامهای (Nike: پیروزی، Bia: نیرو و Zelus: افتخار)، مراقب تاج تخت زئوس بودند و در بالای کوه المپ اقامت داشتند. کریتوس به دشمنان زئوس هیچ رحمی نشان نمیداد؛ یکی از این دشمنان بخت برگشته پرومتئوس بود. کریتوس از هفاستئوس خواست با زنجیرهای ساخته خود، پرومتئوس را به سنگی عظیم ببندد تا فکر فرار به ذهنش خطور نکند؛ او همیشه بر سر شکنجه بیشتر پرومتئوس با هفتاستئوس مشاجره داشت. البته نویسندگان استودیوی سانتا مونیکا تنها از خشونت این شخصیت الهام گرفتهاند. کریتوس در اساطیر نه تنها مشکلی با زئوس ندارد بلکه بسیار به او وفادار است؛ کریتوس خواهری به نام آتنا ندارد، برادری به اسم آرس وجود نداشته و هیچ پیوندی خونی با المپنشینان ندارد؛ روایت کریتوس ساخته ذهن نویسندگان است که با گذشت سالها و نسل های متمادی، خاطرات بسیاری برای ما خلق کرده؛ این شخصیت دوست داشتنی نیازی به توضیحات فراوان ندارد، در این مقاله، بنده تنها به حقیقت اسطورهای و الهام گرفتن نویسندگان پرداختهام.
از اینکه تا انتهای این مقاله بنده را همراهی کردهاید سپاسگزارم؛ این بود داستان اساطیر یونان.
source