“قویترین و کهنترین حس در انسان، ترس است و قویترین نوع ترس، ترس از ناشناختههاست”
نویسندههای بسیاری هستند که بعد از مرگ به شهرت میرسند و آقای هاوارد فیلیپس لاوکرفت یکی از آنهاست. او به قدری به شهرت رسید که استیون کینگ از او به عنوان بزرگترین نویسنده داستانهای وحشت کلاسیک نام برده است. لاوکرفت در سال ۱۸۹۰ در ایالت رودآیلند واقع در شمال شرقی آمریکا بهدنیا آمد. خانواده او از اولین کسانی بودند که با هدف زندگی بهتر به آمریکا مهاجرت کردند. خانواده او به لطف پدربزرگ مادریاش از ثروت خوبی برخوردار بود و به نظر میرسید لاوکرفت قرار است زندگی خوبی داشته باشد، اما اینگونه نبود. زمانی که او فقط دو سال سن داشت، پدرش دچار جنون شده و در تیمارستان بستری میشود و پنج سال بعد فوت میکند. در این مدت او به همراه مادرش در املاک پدربزرگش زندگی میکرد و متاسفانه آنها هم دچار فقر و تنگدستی میشوند. میتوان گفت یکی از علتهایی که لاوکرفت به داستانهای وحشتناک روی آورد، قصههای افسانهای و وحشتناکی است که پدربزرگش در این دوران برای او میخواند. در سنین جوانی او روی به نوشتن داستانهای افسانهای آورد تا اینکه چندی از آشنایان نزدیکش گفتند قصههایش خوب نیستند و او هم به سمت نوشتن در ژانر ترس سوق پیدا کرد، اگر چه داستانهای افسانهای که از او باقی ماندهاند بسیار عالی هستند.
جمله معروفی از آقای لاوکرفت وجود دارد که برگرفته از عقیده او در مورد انسان است؛ او میگوید: «قویترین و کهنترین حس در انسان، ترس است و قویترین نوع ترس، ترس از ناشناختههاست». این جمله معروف را میتوان در آثار وی مشاهده کرد. معمولا تمامی شخصیتهای داستانهای او همچون خواننده، هیچ چیز از اتفاقات عجیبی که در حال رخ دادن است نمیدانند و قدرتهای برتر و کهن در داستان سرنوشت خوبی برای شخصیت اصلی در پایان قصه رقم نمیزنند. مثلا در داستان احضار کطولحو، بیشتر داستان از طریق قسمت اخبار روزنامه و دستنوشتهها روایت میشود. اما متاسفانه آقای لاوکرفت در فقر زندگی میکرد تا حدی که کنسروهای تاریخ مصرف گذشته میخورد و داستانهایش چاپ نشدند؛ او این قصهها را در مجلات و روزنامهها چاپ میکرد. اما خوشبختانه این موضوع باعث نشد تا وی داستانهایش را به اشتراک نگذارد. وی مقالهای با نام هراس ماورالطبیعه در ادبیات را در سال ۱۹۲۷ و از طریق روزنامه منتشر کرد و در این مقاله، آثار پیشینیان در این ژانر را مورد تحلیل قرار داد. کمتر از پنج نویسنده در این مقاله از گزند او در امان ماندند و مهمترین آنها آقای ادگار آلن پو است؛ زمانی که به اسم او میرسد با احترام از وی یاد میکند. سرانجام آقای لاوکرفت در سن ۴۶ سالگی، در فقر و تنگدستی و بدون آنکه مشهور باشد، بر اثر سرطان روده در گذشت. سالها بعد، بشر دارای درک لازم برای فهم داستانهای او شد و فهمید که چه نویسنده بزرگی را از دست داده است. بعضی انجمنهای ادبی پول جمع کرده و سنگ قبر بزرگی برایش تهیه کردند و امروزه به عنوان یکی از بزرگترین نوسندههای آمریکا در جوامع ادبی یاد میشود. اگرچه زمانی که زنده بود، اروپاییها، مخصوصا مردم فرانسه، توجه بیشتری به داستانهایش داشتند. از معروفترین داستانهای او میتوان به احضار کطولحو، موشهای درون دیوار، وحشتِ دانویچ و کوهستان جنون اشاره کرد. از داستانهای او، حتی امروزه، آثار زیادی ساخته شده است و در حال ساخت است؛ بهعنوان مثال، فیلم رنگی خارج از فضا با بازی نیکلاس کیج. و شما گیمرها با این نویسنده آشنایی بیشتری دارید به خاطر الهام بسیار زیاد بازیهایی که از آثار او ساخته شده است. به عنوان مثال: Bloodborne, Darkest Dungeon, Amnesia: The Dark Descent, Dredge, Call of Cthulhu.
شهرت و محبوبیت اچ.پی لاوکرفت و همچین ارزشمند بودن آثار او به حدی رسیده است که در دستهبندی ژانرها برای او دسته تازهای باز کردهاند و نامش را ترس کیهانی (cosmic Horror) نهادند و آثاری که شباهت زیادی به نوشتههای او داشته باشند را لاوکرفتی (Lovecraftian) خطاب میکنند. چندی از داستانهای مشهور او امروزه ترجمه شده و فارسی زبانان میتوانند از خواندنشان لذت ببرند اما خیلی از آثار او هنوز ترجمه نشده است. ادبیات و قلم آقای لاوکرفت بسیار خاص است و همچون طومارهای کهن و قدیمی داستانهای را روایت میکرد. به همین علت، ترجمه و برگردان آن به زبان فارسی کاری دشوار است و سخت میتوان فضاسازی و اتمسفر نوشتههایش را به زبان فارسی برگرداند. امروز با ترجمه داستان “یادگار”(Memory) از آقای لاوکرفت در خدمت شما عزیزان و خوانندگان محترم سایت گیمفا هستم. علت اینکه ترجمه این اثر را انجام دادم این است که دوست داشتم ببینید چطور آقای لاوکرفت تنها در یک صفحه و با کلمات محدود توانسته داستانی چنین گیرا و اتمسفری گریبانگیر بسازد. این نشان از هنر والای او دارد.
یادگار
در دَرّه *نیسِ نفرین شده* نور باریک ماهِ رو به زوال، با نوک باریکش راهی میشکافت بهسوی برگهای کشنده درخت *اوپاسِ* عظیم. و در اعماق دره، هیچ نوری توان تابیدن و هیچ موجودی تاب زیستن را نداشت. گیاهان به ترتیب بر هر شیب، جایی که تاکستانهای شیطانی و گیاهان خزنده در میان سنگهای کاخهای ویران میخزند، سخت و مرموزانه به دور ستونهای سنگی شکسته پیچیده بودند و سطح سنگفرش مرمری که توسط دستهایی فراموش شده چیده شده بود را میپوشاندند. و بر روی درختان غول پیکری که شاخههایشان فرو افتاده است بوزینههای اهالی همان مکان میپریدند، در حالی که درون و برون خزانههای گنج، مارهای سمی و موجودات فلسدار دیگری که هنوز اسمی بر آنها گذاشته نشده است میخزند. وسیع هستند سنگهایی که خفتهاند زیر روکشهایی از خزه خیس؛ و مقتدر هستند دیوارهایی که خزهها از آن فرو ریختهاند. سازندگانِ آنها، آنان را برای همیشه و تا ابد قائم بنا کردند و در سکوت و آرامش دیوارها، همچون نجیبها خدمت میکنند. و در زیر آنها قورباغههای خاکستری رنگ سکنی گزیدند. در پایینترین قسمت درّه، رودخانهای واقع شده است که آبش لجز و از علفهای هرزه پر شده. آن آب از چشمههای مخفیِ سوی بالا میآید و به سمت غارهای زیر زمینی جریان دارند. بنابراین، شیطانک درّه نمیداند چرا آب این رودخانه قرمز است و یا به کجا ختم میشود. جنی که مسخ نوارهای باریک نورانی تابش ماه شده بود با شیطانک دره صحبت کرد و گفت: «من باستانی هستم و خیلی چیزها را فراموش کردهام. به من در مورد اصل و نصب و سیمای آنهایی که این چیزهای سنگی را ساختهاند بگو». و شیطانک پاسخ داد: «من دانا و آگاه به آنچه در گذشته رخ داده است هستم و البته من هم کهن و باستانیام. آن موجودات همچون آب آن رودخانه بودند، بدین سان نمیشود آنهارا درک کرد. ظاهر آنها را نمیتوانم بهیاد آورم چرا که در لحظه بودند و حالا خاطره هستند. سیمای آنها در خاطرم نیست، زیرا همچون همین میمونهای کوچک درختان بودند. اما نامشان را به وضوح بهیاد دارم؛ زیرا هم قافیه شده بود با رودخانه. این موجوداتِ بهسان دیروز، بشر نام داشتند». زین پس جن به تماشای همان نوار باریک تابش ماهِ همچون شاخ برگشت و شیطانک هم با دقت مشغول تماشای میمونهای روی درخت شد که تعدادشان در این مکان روستاییِ در حال فروپاشی رو به افزایش بود.
source