چند روز پیش، تولد 30 سالگی انیمیشن Lion King(شیرشاه) بود. ویجیاتو تصمیم گرفت به همین مناسبت، پرونده‌ای از این اثر کلاسیک و به‌یادماندنی دیزنی برود و وظیفه‌ی این کار، به عهده‌‌ی من افتاد. از آن جا که تقریباً هر کسی این انیمیشن را نه تنها یک بار بلکه چند و چندین بار دیده، سعی کردم نوع روایت و تفسیرم از این اثر، سکانس به سکانس و گاهاً دیالوگ به دیالوگ باشد و در کنار آن، شرح خودم از سکانس‌ها و دیالوگ‌ها را به صورت دسته‌بندی شده بنویسم.

قبل از شروع مقاله، بگذارید شرحی از ساختار آن بدهم. تمامی سکانس‌های شیرشاه را جدا کردم و روی آن‌ها اسم گذاشتم. مقاله توسط این سکانس‌ها بخش‌بندی شده است. در داخل سکانس‌ها سعی کردم دیالوگ‌های مهم شخصیت‌ها را عنوان کنم تا راحت‌تر بتوانم شرح و تفسیر مربوط به آن را ارائه دهم. پس هر بخش این مقاله، شامل تفسیری از سکانس و دیالوگ‌ها و درون‌مایه‌های آن می‌شود. انتهای مقاله نیز، شرح و تفسیری کلی از اثر ارائه دادم که خوانش و بینش جدیدی از انیمیشن شیرشاه است. امیدوارم تا انتهای متن همراهی‌مان کنید.

آشنایی با هارمونی طبیعت

موسیقی پرنشاط و پرروحیه‌ای پخش می‌شود. تمامی موجودات، از زرافه و فیل و گوزن، از حشرات گرفته تا پرندگان، به سمت مشترکی در حرکتند. انگار فراخوانده شده‌اند. آهنگ و تلفیق آن با تصاویر، تحسین هارمونی(توازن) موجود در طبیعت است، چون اولاً تمامی موجودات، به «یک» ندا پاسخ می‌دهند، ثانیاً موجودات مختلف در کنار هم و بدون ایجاد آشوب و هرج و مرج، در حرکتند. حتی پرندگان مختلف روی عاج فیل‌ها نشسته‌اند. دوربین روی پرنده‌ی پیام‌رسان می‌رود و بعد از از آن به کانون تصویر، به هدف حرکت و تجمع حیوانات، یعنی شیرشاه، متمرکز می‌شود.

 پرنده به شیرشاه می‌گوید: «درخواست‌تان انجام شد». میمون از خلال صف حیوانات، به نزدیکی شیرشاه می‌آید. در این‌جا بعد از رسیدن پرنده و میمون، نگاه مغرور و عصبی شیرشاه به خنده و شعف می‌گراید و از همین می‌فهمیم که او از قدرت خود، نه برای زورگویی، بلکه برای حفظ هارمونی طبیعت استفاده می‌کند. سپس همسر و کودک شیرشاه به کنار او می‌آیند و میمون، کودک را گرفته و به سمت آسمان بالا می‌برد. تمامی حیوانات جمع شده در این جا، می‌دانند که این مراسم، برای معرفی سیمبا، فرزند شیرشاه فعلی(موفاسا)، به عنوان شاه بعدی آن‌هاست. به همین دلیل، شادی و ارادت خود را به این مراسم و این پدیده نشان می‌دهند، چون قرار است تداوم این هارمونی از طریق فرزند شیرشاه ادامه داشته باشد. پس از بالا بردن سیمبا توسط میمون به سمت آسمان، ابرها کنار رفته و نور خورشید به او می‌تابد تا به این مراسم، شکوهی آسمانی و جلوه‌ای آن‌جهانی بخشد، انگار این مراسم از سوی آسمان‌ها و نیروهای معنوی حمایت می‌شود. با مشاهده‌ی قیافه‌ی سیمبا اما، می‌فهمیم او از هیچ یک این ماجراها سر در نمی‌آورد. حق هم دارد، تازه به دنیا آمده و چیزی از دنیا، اصالت و شاه بودنش نمی‌داند.

آشنایی با آشوب

بعد از آشنایی با هارمونی در سکانس اول، حالا با نقطه‌ی مقابل آن، یعنی نامتوازنی و آشوب آشنا می‌شویم، آن هم از طریق شخصیت Scar(اسکار)، برادر شیرشاه. در ابتدای سکانس، موشی به این‌ور و آن‌ور می‌رود تا این که در نهایت در زیر پنجه‌های اسکار گیر می‌افتد. اسکار او را بالا آورده و می‌گوید: «می‌بینی، زندگی منصفانه نیست، مثلاً من قرار نیست هیچوقت شاه بشم، پس به همین دلیل تو هم قرار نیست بیشتر از این زنده بمونی!» با همین دیالوگ، کاملآً با ذهنیت اسکار آشنا می‌شویم، با ذهنیتی که تفسیری نادرست از کلمه‌ی «منصفانه» دارد. منصفانه‌ بودن برای او چیزی شخصی است، نه چیزی مربوط به جمع و هماهنگی. اگر قرار نیست او به خواسته‌اش برسد، پس همین هم باید سرنوشت دیگری باشد.

پرنده‌ی خبررسانِ موفاسا، Zazu(زازو) وارد صحنه و باعث فرار موش می‌شود. زازو می‌گوید بهتر است بهونه‌ی خوبی برای نبودن تو مراسم سیمبا داشته باشی، چون خود موفاسا الان داره میاد این‌جا! با ورود موفاسا و مکالماتی که بین دو برادر صورت می‌گیرد، چیزهای مهمی دستگیرمان می‌شود. اسکار می‌داند اگر سیمبا به دنیا نمی‌آمد، تخت شاهی به او ارث می‌رسید، اما با دنیا آمدن سیمبا، باید کاملاً این منصب را فراموش کند، به همین دلیل کینه و نفرت خاصی از برادر و طبعاً برادرزاده‌اش دارد.

 اسکار به حرفای موفاسا بی‌اعتنایی کرده و از او رو برمی‌گرداند، در این لحظه موفاسا به او می‌گوید: «پشتت رو بهم نکن وقتی دارم باهات حرف می‌زنم!» سپس دقیقاً همین جمله را اسکار به موفاسا تحویل می‌دهد، اما معنای جمله اسکار کاملاً با موفاسا متفاوت است، در صورتی که کلمات استفاده شده در هر دو جمله یکیست. موفاسا صرفاً اشاره به بی‌اعتنایی او دارد، اما حرف اسکار تهدیدی‌ است مبنی بر این که با غفلت از من، مواظب باش خودت رو به کشتن ندی! همین باعث خشم موفاسا شده و جلوی صورت برادرش، دندانش را تیز می‌کند و به او می‌گوید: «می‌خوای من رو به چالش بکشی؟» اسکار اما چنین قصدی ندارد و همین را صریحاً با جملاتش بیان می‌کند. او می‌گوید از نظر ذهن و هوش این منم که برترم، اما از نظر قدرت فیزیکی، تو برتری و من باید احمق باشم که باهات مبارزه کنم.

همان‌طور که تفسیر اسکار از «منصفانه‌ بودن» کاملاً اشتباه و یک‌طرفه است، تفسیرش از ذهن و باهوش بودن هم دقیقاً همین‌طور است. باهوش بودن از چه منظری؟ باهوش بودن برای نائل شدن به چه هدفی؟ او باهوش بودن را در این می‌بیند که با حقه‌بازی و ریاکاری بتواند دیگران را گول زده و به خواسته‌اش برسد. پس می‌فهمیم نگاه اسکار به زندگی و برداشت او از زندگی، کاملاً اشتباه است و البته، او مغرور از این تفسیر اشتباه خود هم است، چون در این تفسیر، نسبت به موجودات دیگر در ذهن و هوش، برتری دارد.

میمون شمن

چرا به میمون لقب Shaman دادم؟ بگذارید ابتدا توضیحی در مورد شمن‌ها بدهم. در زندگی قبیله‌ای مردمان باستانی، برای مثال مردم جنگل‌های آمازون( البته فقط مختص به این جا نیست! صرفاً مثال زدم. مثلاً شمن‌ها در سیبری هم بودند) با این که شاه داشتند، اما فردی در قبیله از سلسله مراتب اجتماعی خارج بود و به او «شمن» می‌گفتند. شمن وظیفه‌اش ارتباط با عالم ارواح یا ارتباط با ابعاد دیگر و دریافت دانش آن‌جهانی، و استفاده از آن برای ایجاد هارمونی بین طبیعت و زندگی روزمره مردم یا شفای بیماری‌ها، آینده‌نگری و از این دست مسائل بود. شمن‌ از ارج و قربت زیادی برخوردار بود و احترامی مساوی نسبت به او هم از سمت مردم عادی و هم از سمت شاه وجود داشت. شخصیت  The Seer در سریال Vikings مثالی معروف از حضور شمن‌ها در سریال‌ها و فیلم‌های تلویزیونی است.

میمون هم دقیقاً نقش شمن را در انیمیشن شیرشاه دارد. تمامی موجودات، چه حیوانات عادی و چه شاه، ارج خاصی برای او قائلند و مراسم آیینی هم توسط او انجام می‌شود. برای همین معرفی سیمبا به عنوان شاه بعدی، توسط او صورت می‌پذیرد.

حالا در این سکانس، زمان از بعد از ظهر به شب می‌رود و رعد شروع به نواختن و برق شروع به درخشیدن می‌کند، اما این شب و رعد و برق نه ترس، بلکه حسی از مرموز بودن را به مخاطب القا می‌کند، به هر حال اگر بخواهیم با یک ویژگی شمن را توصیف کنیم، آن غیر از مرموز بودن است؟

در داخل غار، میمون با تصاویر شمنیک روی دیوار کار می‌کند و پس از مدتی، تصویری از سیمبا روی دیوار غار کشیده و رنگی به او می‌پاشد و با خنده‌ای نام او را ادا می‌کند… بله، انگار خیال میمون شمن راحت شده که سیمبا، همان فرد لایقی است که می‌تواند وظیفه‌ی حفاظت از هارمونی طبیعت را پس از پدرش عهده‌دار شود.

آشنایی سیمبا با نور

سیمبا زودتر از دسته‌ی شیرها بیدار می‌شود و به زور پدر و مادرش را بیدار می‌کند. در این‌جا یکی از نمادین‌ترین صحنه‌ها و دیالوگ‌های نه تنها فقط شیرشاه، بلکه کل سینما را داریم.

موفاسا به سیمبا می‌گوید: «ببین سیمبا، هر جایی که نور لمسش کنه، جزو قلمرو ما حساب میشه…مدت زمان حکمرانی یک شاه، شبیه به طلوع و غروب خورشید می‌مونه… یه روز سیمبا، خورشید حکمرانی من غروب می‌کنه و در عوضش، نوبت به طلوع خورشید حکمرانی تو می‌رسه»

 سؤال سیمبا در این جا بسیار جالب و مهم است: «پس اون قسمت‌های سایه‌دار و تاریک چی؟»

موفاسا: «اون خارج از قلمرو ماست، هیچوقت نباید به اونجا بری»

واقعاً هم آن قسمت‌های سایه‌دار و تاریک چی؟ چطور یک فرد پس از این‌که می‌فهمد و می‌داند که قسمت‌های تاریک و سایه‌وار وجود دارد، می‌تواند پایش را به آن‌جا نگذارد؟ مگر قسمت‌های تاریک طبیعت، جزوی از خود هستی محسوب نمی‌شوند؟ سعی می‌کنم جواب به این سؤال‌ها را در ادامه‌ی متن و در نهایت در تفسیر پایانی از شیرشاه بدهم.

در ادامه پدر، پسر را به یک تور در قلمروش می‌برد، که من اسم آن را «آشنایی با نور» گذاشتم. شاهی کارکشته که به خوبی توانسته از وظیفه‌ی حکمرانی و حفظ هارمونی در طبیعت بربیاید، حالا تجربیات خود را به پسرش انتقال می‌دهد. او به پسرش می‌گوید هر چیزی که در طبیعت وجود دارد، در یک تعادل و هارمونی عالی کنار هم قرار گرفته‌اند. تو باید به عنوان یک شاه، این تعادل و هارمونی را به خوبی بفهمی و درک کنی و به همه‌ی موجودات احترام بگذاری، از مورچه گرفته تا آهو و گوزن.

 این جا سؤالی به ذهن سیمبا رسیده و آن را بیان می‌کند که بدون شک، به ذهن هر فردی که در حال تماشای فیلم بود هم خطور کرد. البته اگر هم کسی فیلم را تماشا نکرده باشد و کمی در ذهن خود نسبت به کارکرد طبیعت غوطه‌ور شود، چنین سؤالی در ذهنش شکل می‌گیرد. سیمبا سریعاً به پدرش می‌گوید: «اما ما که گوزن‌ها رو می‌خوریم!» و در همین حین هم گوزن و آهو از کنار آن‌ها رد می‌شوند. پدر این مسئله را وقتی توضیح می‌دهد که دوربین به نمای نزدیک پدر و پسر رفته در حالی که علف تا پاهای آن‌ها بالا آمده است: «ببین سیمبا، وقتی ما می‌میریم، بدنمون تبدیل به خاک و علف می‌شه، و گوزن‌ها هم از این علف می‌خورن، این هماهنگی طبیعت است.»

اما این جا سؤالی برای من پیش می‌آید که مطمئنم خیلی‌ها در طول زندگی به آن فکر کرده‌اند. درست است که جسد شیر تبدیل به علف می‌شود و گوزن از آن تغذیه می‌کند، اما آیا این برابر با خورده شدن یک گوزن توسط شیر است؟ آیا وقتی دندان‌های تیز یک شیر در گردن آهو فرو می‌رود، و وقتی آهو در آن لحظه حس ترس و بیچارگی و تسلیم شدن به مرگ را کاملاً حس می‌کند و «می‌داند» که الان توسط شیر خورده خواهد شد، برابر است با نحوه‌ی مردن شیری که پس از مرگ تبدیل به علف می‌شود؟ این که چه کسی چه کسی را می‌خورد، چیزی نیست که ما را به فکر فرو می‌برد، مهم این جاست که چه کسی «چگونه» چه کسی را می‌خورد. آیا وقتی اژدهای کومودور طعمه‌ی خود را با نیشِ سمی فلج کرده و سپس به آن شکل می‌خوردش، مساوی با مرگ خودش و تبدیل شدن به علف است؟ نمی‌دانم…

آشنایی سیمبا با تاریکی

در ابتدای این سکانس، سیمبا به سراغ اسکار می‌رود. اسکار همواره در سایه حضور دارد که نمادی از وضعیت ذهنی و روحی اوست و سیمبا هم از روشنایی نور به سمت او نزدیک می‌شود. از دیدار اسکار با سیمبا قرار است چه چیزی نصیبش شود؟ شخصی همچون اسکار، چه چیزی برای تعلیم به سیمبا دارد؟ بله، دقیقاً سمت مخالف تمام چیزهایی که پدرش به او یاد داد! یعنی رفتن به سمت سرزمین سایه‌ها و تاریکی، و برای متقاعد شدن، باید انگیزه‌ی این کار را از کسی بگیرد که خودش در تاریکی و سایه قرار دارد، هم از نظر فیزیکی و هم از نظر ذهنی و استعاری.

اسکار، که همان‌طور که گفته شد قدرت خود را در هوش و ذهنش می‌بیند، با حقه‌بازی و دورویی سیمبا را گول می‌زند تا خودش با پای خودش به سرزمین سایه‌ها برود. حالا سیمبا قصد رفتن به سمت تاریکی می‌کند، اما برای این کار مجبور است به مادرش دروغ بگوید، و همین کار را هم می‌کند. بله هم‌نشینی با اسکار، هنر دروغ‌گویی و ریاکاری را به سیمبا یاد داده است. اما مادرش شرطی می‌گذارد، آن هم همراه شدن زازو، با سیمبا و Nala(نالا) است.

نالا که هم‌بازی دختر سیمباست، همچون او اشتیاق دیدن آن سرزمین را دارد. اما باید زازو را طوری گم و گور کنند. با یک سکانس موزیکال و آهنگ فوق‌العاده‌ی I Just Can’t Wait to Be King آن‌ها موفق می‌شوند از دیدرس زازو فرار کنند و به سرزمین سایه‌ها بروند. اما در سرزمین تاریکی و سایه‌ها، چه چیزی منتظرشان است؟ کفتارها.

کفتارها در فیلم شیرشاه، نمادی از احساسات سطح پایین و فرومایه هستند، که جلوتر به شرح تفصیلی آن خواهیم پرداخت. در لحظه‌ی خطر، زازو از راه می‌رسد و به آن‌ها می‌گوید حالا خیلی دورتر از قلمرو حکمرانی شیرها هستیم. کفتارها می‌گویند: «میدونی ما چه بلایی سر کسایی که میان تو قلمرومون میاریم؟»  سیمبا به آن‌ها می‌گوید:«شما نمی‌تونین هیچکاری با من بکنید!» اما جواب زازو جالب است :«از نظر تکنیکی می‌تونن هر کاری بکنن، چون ما تو قلمرو اونا هستیم»

این دیالوگ زازو، به ما می‌فهماند شخصیت او در انیمیشن شیرشاه، نماد عقل منطقی است. عقل منطقی که قدرت تشخیص به‌هنگام خطرات را دارد. زازو از ترسیدن شرمی ندارد، چون ترس او، از روی منطق است و از روی تشخیص خطر. موفاسا هم، چنین چیزی را در شخصیت زازو تشخیص می‌دهد. موفاسا می‌داند غروری که او به خاطر قدرتش دارد، شاید منطق و دیدنِ خطرات پیش‌رو را از او سلب کند، برای همین همواره زازو را در کنار خود نگه می‌دارد چون به قدرت منطق و تشخیص او احتیاج دارد.

در این سکانس شیرشاه، این جنبه‌ی نمادین شخصیت زازو کاملاً پیداست. در ابتدای ورود به سرزمین تاریکی، زازو به عنوان نماد عقل منطقی، جلوی سیمبا و نالا ظاهر می‌شود و می‌گوید قدم گذاشتن به این قلمرو، یعنی خارج شدن از قلمرو حکمرانی شیرها. سپس در جلوتر همین عقل منطقی به سیمبا یادآور می‌شود حالا که در قلمرو تاریکی و کفتارها حضور دارند، آن‌ها «می‌توانند» هر بلایی سرشان بیاورند. در نهایت موفاسا به میدان می‌آید و قائله را ختم به خیر می‌کند.

اولین سرخوردگی سیمبا

حالا نوبت تنبیه شدن سیمباست، حالا نوبت این است به خاطر کارش توبیخ شود. پدرش به او می‌گوید با این که بهت گفته بودم اما عامدانه ازم سرپیچی کردی! سیمبا وقتی پشت سر پدرش حرکت می‌کند و به او نزدیک ‌می‌شود، پنجه‌هایش در جای ردَ پنجه‌های پدر قرار می‌گیرد. از تفاوت اندازه‌ی پنجه‌ی پدر و خود، تازه عظمت او را درک می‌کند. ولی نکته‌ی اصلی این سکانس در دیالوگ بعدی است که پدرش به او می‌گوید: «و بدتر از همه، جون نالا رو هم به خطر انداختی!» بله… «بدتر» از همه… یعنی بدتر از به خطر انداختن جان خود، به خطر انداختن جان دیگری است. این یکی از برجسته‌ترین پیام‌های شیرشاه است: «مسئولیت‌پذیری».

سیمبا به پدرش می‌گوید می‌خواستم شبیه تو باشم، تو از هیچی نمی‌ترسی… پدرش می‌گوید ولی امروز ترسیدم، اونم ترس از دست دادن تو! سیمبا می‌گوید:«پس فکر کنم حتی شاهان هم می‌ترسن»…

در این سکانس ابتدا عصبانیت موفاسا را می‌بینیم و تنبیه زبانی و درس دادن به پسرش. معنی این سکانس در همین جمله آخر نهفته است: حتی شاهان هم می‌ترسند. صرف نترس بودن و نترسیدن، از یک فرد شاه نمی‌سازد، بلکه شجاع بودن باید با یک ویژگی دیگر، یعنی «مسئولیت‌پذیری» تلفیق شود. این سکانس به ما نشان می‌دهد که مسئولیت‌پذیری ویژگی برجسته‌تری برای شاه است تا نترسیدن.

در تاریکی چه می‌گذرد

در این سکانس کفتارها را داریم که به خاطر قرار داشتن در پایین‌ترین سطوح زنجیره‌ی غذایی، شیرها را مقصر می‌دانند و به آن‌ها بد و بیراه می‌گویند. اسکار وارد صحنه شده و جملات را می‌شنود و می‌گوید: «ما شیرها اونقدرا هم بد نیستیم». کفتارها، که نمادی از احساسات سطح پایین و فرومایه در انیمیشن شیرشاه هستند، شروع به طعنه زدن به اسکار می‌کنند: «عه اسکار تویی! تو که از خودمونی! ما فکر کردیم یه فرد مهمی عین موفاساست، یه فرد قوی عین موفاسا». در حقه‌بازی و مسخره‌بازی، کفتارها رودست ندارند. سپس از اسکار درخواست غذا می‌کنند و اسکار هم تکه‌ای گوشت به آن‌ها داده و در عین حال می‌گوید: «شما لایقش نیستین، من اون دو تا جوجه شیر رو با پای خودشون تو دهنتون آوردم و نتونستین کاری بکنین!» و بعد نقشه‌ی مرگ موفاسا را می‌کشد.

این سکانس که نمایان‌گر زندگی در تاریکی است، به خوبی تضاد با زندگی در نور را نشان می‌دهد. این‌جا کفتارها غذای خود را از دیگری می‌گیرند، و عملِ غذا از دیگری گرفتن، نشان‌دهنده‌ی ضعف و تابعیت از دیگری و برده‌ی او شدن است. اما این یک موضوع دو طرفه‌ است، کسی که به آن‌ها غذا می‌دهد هم در این ضعف با آن‌ها شریک است و اگر برده‌ی آن‌ها نباشد، در واقع برده‌ی احساسات سطح پایین خودش، شبیه حسادت، نفرت، کینه و طمع‌ورزی است.

در این جا دومین موزیکال شیرشاه اجرا می‌شود، این بار توسط اسکار و کفتارها. هر چه که سکانس‌های موفاسا در فضای باز و زیر نور خورشید بود، اسکار در فضای بسته است و نورهای آن هم توسط پاشش سموم سبز و گدازه‌های آتش‌فشان تأمین می‌شود.

مرگ پدر، آغاز احساس گناه سیمبا

هوا آفتابی است اما سایه‌هایی هم روی زمین مشاهده می‌شود. این نمادی از قدم زدن سیمبا و اسکار در کنار هم است. تمام صحنه‌های اسکار با سیمبا در شیرشاه، صحنه‌هایی است که در آن کودکی معصوم که تازه قدم در دنیا گذاشته، با چیزهایی شبیه به دروغ، دورویی، حقه‌بازی، توطئه‌چینی و … آشنا شده و یاد می‌گیرد. دقیقاً همان احساسات و ذهنیاتی که اسکار برده‌ی آن‌هاست و البته آن‌ها را به پای هوش زیاد خود می‌گذارد و به آن‌ها می‌بالد.

در این سکانس، موفاسا به خاطر توطئه‌چینی اسکار، جان خود را از دست می‌دهد. البته جان او برای نجات فرزندش در خطر می‌افتد و هنگامی که فرصت نجاتش توسط برادرش وجود دارد، در عوض توسط او به سمت مرگ هل داده می‌شود. این جا برای اولین بار، سیمبا با روی غم و اندوه زندگی مواجه می‌شود، با مرگ پدرش…

وقتی اسکار به بالا سر موفاسا می‌آید، از طریق بازی با کلمات و احساسات مصنوعی، سعی در مقصر کردن سیمبا برای مرگ پدرش دارد. به او می‌گوید اگر به خاطر تو نبود، هنوز بابات زنده بود، و اگر مادرت از موضوع مطلع شه چی؟ سیمبا می‌گوید چه کار کنم؟ این کودک معصوم، هنوز هم به عموی خود به چشم یک بزرگ‌تر نگاه می‌کند که باید از او راهنمایی بگیرد. اسکار می‌گوید فرار کن و البته، کفتارها را برای کشتنش می‌فرستد. سیمبا اما به هر نحوی که شده، می‌تواند فرار کند و جان خود را نجات دهد.

پایان هارمونی، زیست توأمان با احساسات سطح پایین

در این سکانس، سخنرانی اسکار برای دسته شیرها را داریم. او با ریاکاری و از روی دروغ، از قلب غمگین و سنگین خود برای مرگ برادرش سخن می‌گوید و سپس اعلام می‌دارد از این به بعد، شیرها و کفتارها باید در کنار هم زندگی کنند! این موضوع نشان می‌دهد که اسکار برای رسیدن به طمع‌ورزی خودش، یعنی شاه شدن به هر قیمتی، با احساسات پایین‌تر خود که کفتارها نمادی از آن هستند، معامله می‌کند و روح خود را به احساسات دون‌مایه‌ می‌فروشد.

سپس دوربین به سمت میمون شمن می‌رود که از سر تأسف، سری تکان می‌دهد. قطره‌ اشکی از او روی چانه‌اش سرازیر می‌شود و با دست، روی نقاشی سیمبا می‌کشد. شمن هنوز نمی‌داند که سیمبا زنده است.

آشنایی سیمبا با فلسفه و زندگی مردم عادی

کرکس‌ها بالا سر سیمبای بی‌هوش، جمع می‌شوند. سپس دو شخصیت معروف شیرشاه، یعنی تیمون و پومبا وارد صحنه شده و کرکس‌ها را فراری می‌دهند. تیمون و پومبا در نجات دادن سیمبا شک دارند، چون به هر حال آن‌ها جزو موجوداتی هستند که توسط شیرها شکار و خورده می‌شوند. در هر صورت به خاطر بچه بودن و ناز بودن سیمبا، تصمیم به نجات او می‌گیرند. پس از سرحال آمدن سیمبا، از او می‌پرسند چه شده، کجا بوده، چه کرده؟ اما سیمبا که در غم و ماتم و احساس گناه از دست دادن پدرش فرو رفته، حوصله‌ی جواب دادن به سؤالی را ندارد… دیگر چیزی برای او مهم نیست.

تیمون و پومبا به سیمبا می‌گویند، چیزهای بد تو این دنیا اتفاق می‌افتند و کاری هم از ما ساخته نیست. باید یاد بگیری که گذشته رو پشت سر بذاری. تیمون و پومبا در شیرشاه، نماد افراد عادی و نماینده‌ی زندگی معمولی بی‌دغدغه هستند. تیمون از هوش و خردمندی خاصی برخوردار است که هم با هوش اسکار و هم باهوش زازو متفاوت هست و حالتی رِندانه دارد. به نظرم شخصیت انیمیشن شیرشاه که واقعاً لیاقت باهوش خوانده شدن دارد، تیمون است.

تیمون به سیمبا درس‌هایی می‌دهد که از پدرش یاد نگرفته بود، تیمون به سیمبا جنبه‌ای از زندگی را نشان می‌دهد که توسط پدرش به او نشان داده نشده بود، تیمون به سیمبا فلسفه‌ و نوعی از زندگی را نشان می‌هد که توسط پدرش به او گفته نشده بود و آن هم، زندگیِ بدون دغدغه و بدون مسئولیت است، زندگی بر اساس فلسفه‌ی hakuna matata. بی دغدغه بودن و بدون مسئولیت‌پذیری، نقطه‌ی مقابل تمام چیزهایی که تا به حال به سیمبا یاد داده شده بود.

در این سکانس شیرشاه، سیمبا با جنبه‌ی دیگر زندگی حیات وحش آشنا می‌شود، یعنی جنگل و پوشش‌های گیاهی انبوه! باید خودش را با این سبک زندگی وفق دهد، چاره‌ای جز این کار ندارد چون نمی‌تواند به دشت برگردد. سوا از آشنایی با زندگی جنگلی، سیمبا برای اولین بار با سبک زندگی موجودات(مردم) عادی مواجه می‌شود. همان‌طور که گفته شد پومبا و تیمون، نماینده‌ی افراد عادی در شیرشاه هستند، مردم عادی که شبیه شاهان، قرار نیست بار مسئولیت زیادی روی دوش آن‌ها باشد.

تا به حال چیزهایی که سیمبا دید و یاد گرفت، فقط شاه و شاهان بود و مسئولیت و قلمرو و … حالا سیمبا بعد از تجربه‌ی همه‌ی این‌ها، از قلمرو فیزیکی، ذهنی و احساسی خودش به بیرون پرت می‌شود و با جنبه‌ی دیگر زندگی آشنا می‌شود، یعنی زندگی فراغ‌بال و بدون نگرانی!

شروع سلطنت اسکار، شروع سلطنت تاریکی

اسکار روی تخت شاهی‌اش خوابیده و زازو را مجبور کرده برایش آهنگ بخواند، شبیه تلخک‌های دربار. زازو می‌گوید اگر موفاسا بود، هیچوقت مجبور به انجام چنین کاری نمی‌شدم. با شنیدن اسم موفاسا اسکار از کوره در می‌رود، او طاقت شنیدن این اسم را ندارد. می‌گوید: «مگه نگفتم اسم اون رو نیار! من شاه هستم!» این جا یاد جمله‌ی تایوین لنیستر در سریال تاج و تخت (Game of Thrones)می‌افتم، به قول او، هر کسی که مجبور است بگوید که شاه است، در حقیقت شاه نیست!

کفتارها با شِکوه و ناله به سوی اسکار می‌آیند و گله از نبود غذا می‌کنند. از اسکار، نماد مسئولیت‌ناپذیری در شیرشاه، چه جوابی قرار است بشنویم؟ بله، شکار وظیفه‌ی شیرهای ماده است! اسکار در مسئولیت‌پذیری، دقیقاً در نقطه‌ی مقابل موفاسا قرار دارد، یعنی مسئولیت‌ناپذیری مطلق!

شروع زندگی بی‌دغدغه‌ی سیمبا، هاکونا ماتاتا

شب است و هر سه دوست زیر نور ستارگان لم داده‌اند. ناگهان صدای آروغ سیمبا رو می‌شنویم. این عمل، به خاطر همین درس و تجربیاتی است که از زندگی در میان مردم عادی یاد گرفته، عملی که اگر پدرش شاهد آن بود، به هبچ‌وجه افتخار نمی‌کرد، اما در این جا این حرکت سیمبا توسط تیمون و پومبا تحسین می‌شود. به هر حال دیدگاه سیمبا نسبت به زندگی عوض شده و آن هم به خاطر چرخیدن و گشتن با مردم عامه است. وقتی سیمبا این جنبه از زندگی را دیده، دیگر آروغ زدن برایش کار شرم‌آوری نیست.

در این سکانس شیرشاه، همه ‌چی ریلکس و آرام است، حالتی که سیمبا همواره با این دو موجود تجربه کرده است. سه دوست در حال مشاهده‌ی ستارگان هستند و هر کسی حدس خودش را از ذات ستارگان می‌زند. نوبت به سیمبا می‌رسد و او داستانی که پدرش برای او گفت را تعریف می‌کند: «ستاره‌ها در واقع شاهان قبلی هستند که در مواقع به خصوص، شاه فعلی را راهنمایی می‌کنند» این باعث خنده‌ی تیمون و پومبا می‌شود و سیمبا هم با حالتی بی‌حال، به جایی دورتر از آن‌ها می‌رود و خودش را به زمین می‌اندازد… این عمل خس و خاشاک و برگ‌ها را به همراه تارهای یال سیمبا از زمین بلند می‌کند و فکر می‌کنید باد این‌ها را به کجا می‌برد و می‌رساند؟ بله به دست میمون شمن!

میمون شمن سریعاً آن را گرفته و در ابزار شمنیک خود می‌ریزد و در جا می‌فهمد که این یال، متعلق به سیمباست! سپس با خوشحالی زاید‌الوصفی می‌گوید: «اون زنده‌اس!». می‌رود و روی تصویر سیمبا بر دیوار غار، یال او را اضافه می‌کند و می‌گوید: «زمانش رسیده»… میمون شمن می‌داند که هارمونی طبیعت به هم خورده و این هارمونی فقط با چیزی که خود طبیعت وعده داده، یعنی جانشین شدن موفاسا توسط سیمبا، برمی‌گردد…

راهنمایی شدن سیمبا توسط خرد و روحیه‌ی زنانگی

در این جا بعد از مدت‌ها، دوباره نالا را می‌بینیم. حالا که هارمونی به هم خورده و غذا پیدا نمی‌شود، نالا تا جنگل آمده و حدس بزنید می‌خواهد چه کسی را شکار کند؟ پومبا! سیمبا برای نجات پومبا با نالا درگیر می‌شود و آن‌ها در خلال این درگیری، همدیگر را می‌شناسند. سیمبا و نالا در یک موزیکال زیبا، اولین تجربه‌ی رمانتیک خود را رقم می‌زنند… سپس نالا در نقش خرد و روحیه‌ی زنانگی، که هر مرد افتاده‌ای به آن نیاز دارد ظاهر شده و به سیمبا چیزهایی می‌گوید که باید بشنود…

نالا به سیمبا یادآور می‌شود اصالتش از کجا بوده و در میان دسته‌ی شیرها به او به چه چشمی نگاه می‌شود… اما سیمبا همه‌ی این‌ها را نادیده می‌گیرد و در عوض، رو به طبیعت جنگل به نالا می‌گوید: «زیبا نیست؟». این یک جمله‌ی دوپهلو است: سوا از زیبایی ظاهری جنگل، باید معنای استعاری حرف سیمبا از اشاره به جنگل را دریابیم. در واقع سیمبا به نالا می‌گوید، این زندگی بی‌دغدغه و بی‌مسئولیت و بدون نگرانی، زیبا نیست؟ که همه‌ی این‌ها همان سبک زندگی است که اخیراً سیمبا داشته است.

نالا به او می‌گوید بله زیباست، اما متوجه نمیشم که چرا وقتی زنده بودی، برنگشتی؟ سیمبا توضیح می‌دهد مجبور بوده از آن زندگی بزند بیرون و روی پاهای خودش بایستید و موفق هم شده که این کار را بکند… الان هم وضعیتش عالی است! حالا نالا به عنوان ندای حق و اصالت درونی سیمبا عمل می‌کند. نالا از تقسیم قلمرو با کفتارها توسط اسکار می‌گوید و از این که اگر او کاری انجام ندهد به زودی همه ‌چی از دست می‌رود و همه از گشنگی می‌میرند…

سیمبا می‌گوید تو متوجه نمی‌شوی، بعضی اوقات اتفاقات بد می‌افتد و تو کاری در موردشون نمی‌تونی انجام بدی! هاکونا ماتاتا! این جا دوباره با یک دیالوگ نالا، به درون‌مایه‌ی اصلی شیرشاه برمی‌گردیم، یعنی مسئولیت پذیری: «تو باید برگردی چون این‌ها مسئولیت توئه!»

بعد از این مکالمات، در سیمبا کشمکشی درونی رخ می‌دهد، سیمبا می‌داند که نالا حق داشته، چون نالا دست روی ذات درونی سیمبا گذاشته است. سیمبا رو به آسمان و ستاره‌ها می‌کند و به پدرش می‌گوید پس کجایی؟ نیستی چون همه‌ چی تقصیر منه… سیمبا در اندوه و ناامیدی فرو رفته، اما درست در همین لحظه، کاملاً در حسی متضاد با سیمبا، میمون شمن در درخت کناری با شور و شعف او را تماشا می‌کند…

میمون شمن می‌داند که تمام این‌ها، تمام این سرگشتگی‌ها، تمام این ضعف‌ها و احساس گناه و کشمکش‌های درونی، جزوی از طرح بزرگتر و کلان طبیعت برای ساخت یک شاه لایق از سیمبا بوده… شمن در بند لحظات نیست، بلکه کمی رو به عقب گام برمی‌دارد تا طرح و تصویر کلی را ببیند. دقیقاً به همین دلیل، در زمانی که سیمبا بند به احساسات لحظه‌ای گناه و ضعف و دودلی است، شمن غرق شور و شعف است، چون شمن تصویر کلی را می‌بیند.

شمن از آن‌جا که شخصیت مرموزی است و با آسمان‌‌ها و عالم ارواح ارتباط دارد، سخن گفتنش هم دو پهلو و پر رمز و راز است. میمون شمن در این کار، درست در مقابل اسکار قرار دارد. اسکار برای گول زدن افراد از قدرت هوش و ذهن خود استفاده می‌کند، میمون شمن از همین برای کمک به افراد استفاده می‌کند. ادامه‌ی دیالوگ‌های میمون شمن و سیمبا دقیقاً به همین مورد اشاره دارد:

سیمبا:«تو کی هستی؟»

رافیکی: «سؤال این‌جاست، “تو” کی هستی؟»

سیمبا صرفاً سؤال می‌پرسد تا میمون خود را معرفی کند، اما سؤال میمون که دقیقاً با همان کلمات ادا شده، معنایی کاملاً متفاوت دارد. میمون دست روی شخصیت درون و حقیقت درون سیمبا می‌گذارد و می‌خواهد با این پرسش، او خودِ حقیقی‌اش را به یاد آورد، وگرنه خیلی وقت است که میمون می‌داند او سیمباست.

سپس رافیکی، با یک حقه‌بازی، که باز هم در تضاد کامل با حقه‌بازی‌های اسکار است، سیمبا را به دنبال خود می‌کشاند، با این سخن که پدر تو زنده است و من می‌دانم که او کجاست. سیمبا به دنبال او، از میان یک غار پر پیچ و خم و پر از موانع رد می‌شود تا به یک برکه می‌رسد. میمون می‌گوید به داخل نگاه کن، پدرت آن‌جاست. بله، تمام گفته‌های شمن دو پهلوست، او می‌خواهد سیمبا با مشاهده‌ی خود در درون برکه، وجود و زنده بودن پدرش را در درون خودش احساس کند، و موفق به این کار هم می‌شود.

سپس پدر سیمبا در قالب یک مه عظیم بالا سرش ظاهر می‌شود و به او می‌گوید تو مرا فراموش کردی. سیمبا می‌گوید : «چطور همچین چیزی اصلاً ممکنه؟». بله چطور همچین چیزی ممکن است وقتی سیمبا از لحظه‌ی مرگ پدر خود، تا به خود الان، لحظه به لحظه در ماتم از دست دادن او و در حس گناه به کشتن دادنش زندگی کرده است؟ اما دیالوگ بعدی پدر، یکی از زیباترین و پرمغزترین دیالوگ‌هایی است که در کل شیرشاه ادا می‌شود: «تو فراموش کردی که کی هستی، و از این طریق منم فراموش کردی»… بعد از اتمام مکالمه، سیمبا در نهایت به خودش می‌آید اما هنوز هم تاب و تحمل مواجه شدن با گذشته‌اش را ندارد، اما مشکلی نیست، تا وقتی حقه‌بازی و فوت و فن رافیکی را داریم.

رافیکی به سر او ضربه می‌زند و سیمبا می‌گوید این کارت برای چه بود؟ او در دیالوگی بسیار بامزه پاسخ می‌دهد این مربوط به گذشته است پس مهم نیست! سیمبا می‌گوید آره ولی داره دردم میاد! میمون شمن، که موردعلاقه‌ترین شخصیت من در کل انیمیشن شیرشاه است، بسیار زیبا به این جمله پاسخ می‌دهد، پاسخی که برای تمام زمان‌ها و برای تمام افراد صادق است:

«بله، گذشته می‌تونه هنوزم دردناک باشه، اما طوری که من بهش نگاه می‌کنم، یا باید ازش فرار کنی، یا ازش “درس” بگیری.»

وقتی قرار است از گذشته «درس» گرفت، وقتی باید از این منظر به کل قضیه نگاه کرد، پس وجود خاطرات، وجود یک گذشته‌ی تلخ «الزامی» است، چون اگر گذشته‌ی تلخ و خاطرات بد وجود نداشته باشد، چه منبعی وجود خواهد داشت تا آدم بتواند از آن درس بگیرد، تجربه کسب کند و پخته‌تر شود؟

حالا سیمبا ضربه‌ی بعدی رافیکی را جاخالی می‌دهد، بله، در همین چند صحنه و چند دیالوگ فوق‌العاده، فیلم شیرشاه به بهترین شکل ممکن دردآور بودن گذشته و درس گرفتن فرد از آن را به نمایش می‌گذارد. این صحنه از نظر من، یکی از رؤیایی‌ترین، حماسی‌ترین و روحیه‌بخش‌ترین صحنه‌های کل شیرشاه است.

عزیمت سیمبا برای رویارویی با گذشته

در این سکانس، سیمبا با یک آهنگ حماسی، به سمت قلمرو خود می‌دود. لحن آهنگ وقتی سیمبا در نهایت به سرزمینش می‌رسد، کاملاً عوض می‌شود… وقتی می‌بیند کل قلمروش، که روزی زیر تابش نورهای خورشید بود، در تاریکی مطلق فرو رفته و دور و بر پر از جسد است. از آن چشم‌اندازی که روزی با پدرش مشاهده می‌کرد و به آن می‌بالید، حالا فقط خرابه‌ای باقی مانده است.

در این لحظه نالا به کنارش می‌آید و می‌گوید صحنه‌ی دلخراشیه مگه نه؟ سیمبا می‌گوید اگه من برای درست کردن این اوضاع نجنگم، کی می‌خواد این کار رو بکنه؟ در این جا تیمون و پومبا وارد صحنه می‌شوند و به همراه نالا، به این پرسش سیمبا پاسخ می‌دهند: «ما آماده جنگیدن برات هستیم!» بله، سیمبا نه تنها حمایت دسته شیرهای خود، که نالا نماینده‌ی آن‌هاست را به همراه دارد، بلکه پس از سیاحتی که در زندگی با مردم عادی داشت، حالا حمایت موجودات عادی، که تیمون و پومبا نماینده‌ی آن‌هاست را هم با خود دارد. حالا می‌ماند مبارزه نهایی با اسکار، مواجه نهایی با گذشته‌ی خود…

سیمبا از دور می‌بیند که اسکار، سارابی، مادرش را فرا می‌خواند. سارابی از میان صف دسته کفتارها، که ابزار ترس اسکار به حساب می‌آیند، رد می‌شود تا به او برسد. اسکار می‌گوید با آن دسته شیرهایت چه می‌کنی؟ سارابی در جواب می‌گوید غذایی نیست چون تمام گله‌ها از این جا رفتن! این دیالوگ سارابی، نشان می‌دهد هارمونی در این سرزمین از دست رفته است. همه‌ی این حرف‌ها را، سارابی با غرور و عزت نفس خاص، و نه از روی ترس بیان می‌کند.

در نهایت سارابی به اسکار می‌گوید اگر می‌خواهیم زنده بمانیم، چاره‌ای جز ترک وطن نداریم، چون چیزی این جا نمانده، اگر بمانیم همه خواهیم مرد. اسکار می‌گوید این کار غیر ممکن است، همین‌ جا می‌مانیم و اگر قرار است بمیریم پس بذار همین بشود. سپس می‌گوید من شاه هستم و هر کار دلم بخواهد می‌کنم. دوباره در این جا یاد جمله‌ی تایوین لنسیتر می‌افتم. درست است که ذات اسکار از همان اول بد بود، اما به هر نحوی حقه‌بازی‌ها و ریاکاری‌هایش نشانی از هوش و ذکاوت در خود داشت، اما حالا که به منصب شاه رسیده، دیالوگ‌هایش بیشتر شبیه کینگ جافری در سریال بازی تاج و تخت شده است.

سارابی در جواب تمام گفته‌های اسکار می‌گوید: «اگر موفاسا هنوز شاه بود…» سپس یک کشیده از پنجه‌های اسکار دریافت می‌کند چون او طاقت شنیدن نام موفاسا را ندارد. با دیدن این صحنه، سیمبا دوام نمی‌آورد و رو به پایین، به سمت مادرش می‌آید. اسکار با مشاهده‌ی سیمبا، از ترس عقب‌عقب می‌رود چون او را با موفاسا اشتباه گرفته است. به او می‌گوید امکان نداره برگشته باشی، چون تو مرده بودی…

همان‌طور که می‌بینید، سایه‌ی موفاسا همچنان بالا سر اسکار سنگینی می‌کند. چه زمانی که زنده بود و از حسادت، توانایی دیدن حکمرانی او را نداشت، چه زمانی که مرد و توانایی شنیدن اسمش را ندارد، و الان با این که مردن او را با چشم خود دیده، باز فکر می‌کند زنده برگشته است! این صحنه نشان می‌دهد شاید از نظر «فیزیکی» موفاسا مرده باشد، اما همواره در ذهن اسکار زنده و بر او تأثیرگذار است.

حتی مادر سیمبا هم، او را با موفاسا اشتباه می‌گیرد. پس از آن صحنه و داستانی که سیمبا با رافیکی میمون شمن از سر گذراند، موفاسای درون او به حدی جان گرفته، که دوست و دشمن تفاوت سیمبا با موفاسا را تشخیص نمی‌دهند.

اسکار که می‌فهمد او سیمباست، کمی خیالش راحت می‌شود و می‌گوید چه جالب که زنده دیدمت! سپس دوربین روی کفتارها می‌رود و آن‌ها از صحنه متواری می‌شوند. می‌فهمیم که از همان ابتدا کفتارها در مورد مردن سیمبا به اسکار دروغ گفتند. شاهی که با دروغ و ریاکاری به منصبش رسیده، قطعاً زیردستانش هم به او دروغ خواهند گفت، چون کل حکومت بر پایه‌ی دروغ بنا شده است.

در یک سمت اسکار است و کفتارهای او که نمادی از دروغ، ریاکاری و حقه‌بازی‌ هستند و در سمت دیگر سیمبا و دسته شیرها را داریم که نمادی از مسئولیت‌پذیری، احترام و حفظ هارمونی هستند. سپس صحنه، تبدیل به یک صحنه‌ی تئاتر می‌شود که سیمبا و اسکار بازیگران آن، و کفتارها و شیرها تماشاچیان آن هستند. نمایش‌نامه‌ی تئاتر، با یک دیالوگ از اسکار، این گونه آغاز می‌شود:

اسکار: «پس به همه بگو کیه که مسئول به کشتن دادن موفاساست!» در این جا اسکار تماماً سعی دارد با مقصر جلوه دادن و احساسات گناه، دیالوگ‌هایش را به صورت سیمبا پرت کند. او می‌گوید اگر به خاطر تو نبود، هنوز موفاسا زنده بود، آیا این را انکار می‌کنی؟ این دقیقاً همان گذشته‌ای است که سیمبا در تمام این مدت سعی به فرار از آن داشت، این دقیقاً همان گذشته‌ای است که سیمبا در نهایت تصمیم گرفت با آن رو در رو شود. درست است که این دیالوگ ها از زبان اسکار بیان می‌شود، اما دقیقاً همان‌ چیزی است که سیمبا در تمام طول زندگی خود بعد از مرگ پدرش، در ذهنش تکرار می‌کرد.

وقتی سیمبا از صخره آویزان است و اسکار می‌خواهد همان بلای موفاسا را به سر او بیارود، بالاخره حقیقت را در زیر گوش او زمزمه می‌کند و می‌گوید این من بودم که موفاسا را کشتم. شنیدن این حقیقت و برداشته شدن فشار احساس گناه از سینه‌ی سیمبا، به او این نیرو را می‌دهد که خودش را از صخره بالا بکشد و اسکار را به زمین بزند. بعد او را مجبور می‌کند در حضور تماشاچیان تئاتر، اقرار کند که او مسئول کشتن موفاسا بوده است.

پس از یک درگیری و گیر و دار، سیمبا اسکار را تنها گیر می‌آورد. در این جا اسکار حتی حمایت کفتارها را هم از دست داده، چون چند لحظه‌ی پیش تمام تقصیرات را به گردن آن‌ها انداخته و آن‌ها هم حرفای او را شنیدند. حالا اسکار فقط و فقط خودش را دارد، «خود»ـی که برده و غرقِ در احساسات سطح پایین همچون ترس، نفرت، کینه، طمع‌ورزی و ریاکاری است…

سیمبا از گرفتن جان اسکار می‌گذرد، چون نمی‌خواهد شبیه او باشد، فقط به او می‌گوید باید از این جا فرار کند و دیگر برنگردد. تنها اعتباری که می‌شود در کل انیمیشن شیرشاه به شخصیت اسکار دارد همین‌جاست، چون او عوض فرار کردن، حداقل ترجیح می‌دهد جنگیدن را انتخاب کند، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. بعد از نبرد نهایی و پرت شدن او در صخره، این کفتارها هستند که به خدمت او می‌رسند و جان او را می‌گیرند، کفتارهایی که نماینده‌ی احساسات فرومایه‌ی آدمی هستند. در واقع از این صحنه می‌توان نتیجه گرفت همان احساسات فرومایه‌ی اسکار، او را به کام مرگ کشاند، احساساتی که او روزی از آن‌ها به عنوان نمودی از زیرکی و باهوشی خود یاد می‌کرد.

بعد باران شروع به باریدن می‌کند تا آتش‌ها را خاموش کند. این جا متوجه می‌شویم که تمام قصه، روایتی از سوی طبیعت بوده است، انگار که طبیعت از قبل می‌دانسته که قصه به این‌جای کار خواهد رسید و همه‌چیز، برنامه‌ریزی شده بود. این دست طبیعت بود که این بازی را تدارک دید تا از خلال این بازی، بتواند یک شاه لایق و باصلاحیت تربیت کند، یعنی سیمبا. میمون شمن هم، در این بازی نقش مأمور و گماشته‌ی طبیعت را داشت. رافیکی می‌گوید: «زمانش رسیده».

«زمان»، یعنی همان «زمان»ـی که از قبل فرا رسیدن آن تدارک دیده شده بود. دوباره سیمبا به همان صخره‌ای برمی‌گردد که در کودکی روی آن در دستان رافیکی، در زیر نور خورشید غسل داده شده بود. این بار اما با پاهای خودش… یک روح شکسته و دوباره سرهم شده، گناهکاری که به رستگاری رسیده، شاهی که با مردم عادی زندگی کرده و از آن‌ها یاد گرفته، حالا خودش با پاهای خودش می‌رود روی همان صخره. سیمبا این منصب شاهی را، خودش با شایستگی‌اش تصاحب کرده، نه فقط به خاطر این ‌که پسر موفاسا بوده یا از یک خاندان سلطنتی می‌آمده، بلکه در طول سفری که طبیعت برای او تدارک دیده بود، با تصمیمات و اعمالی که انجام داد، در وجودش به این شایستگی رسید.

حالا سیمبا روی صخره، شاهانه غرش می‌کند، غرشی که در طول فیلم به خوبی از پس آن بر نمی‌آمد، اما حالا او شایسته‌ی داشتن چنین غرش شاهانه‌ای است. غرشی که از درون او، توسط پدرش، و تمام شاهان لایقی که اکنون ستاره‌ای در آسمانند، غرَیده می‌شود. این غرش، یک چیز شخصی نیست، بلکه‌ی هدیه‌ی طبیعت به فرد لایق و شایسته‌ای است که از این غرَش مهیب، بتواند برای حفظ هارمونی طبیعت استفاده کند، نه زور گویی به دیگران.

در آخر، دوباره نور به این قلمرو تاریک می‌تابد و شبیه سکانس ابتدایی شیرشاه، می‌بینیم که هارمونی دوباره برقرار شده است.

تفسیر و خوانش دیگر از شیرشاه

می‌خواهم در این جا، خوانش دیگری از شیرشاه ارائه دهم، که البته تضادی با تفاسیری که در خلال متن داشتم ندارد، فقط از جنبه‌ای دیگر به اثر نگاه می‌کند. تخیل و تصور خود را به من بدهید تا با هم بهتر پیش برویم.

سیمبا، به عنوان یک شیر، به عنوان یک موجود فیزیکی، در جهانی فیزیکی وجود دارد، یک بدن کوچک، در یک جهان وسیع. حالا همین موضوع را در بُعد ذهنی ببریم. تصور کنید که سیمبا در ذهن خود، همانند این وجود فیزیکی، یک وجود ذهنی دارد در یک جهان وسیع ذهنی، درست شبیه همین جهان فیزیکی در پیرامون او گسترده شده است. حال اگر این گونه به قضیه نگاه کنیم، تمام موجودات فیزیکی دیگر چیزی «جدا» از سیمبا دانسته و دیده نمی‌شوند، این‌ها در واقع تصاویر و نداهای درونی او هستند، چون همه در ذهن او وجود دارند.

در این صورت، کفتارها نمادی از احساسات سطح پایین خود سیمبا هستند، اسکار نمادی از دروغ‌گویی، طمع‌ورزی و ریاکاری است که در وجود هر انسانی وجود دارد، نالا و موفاسا صدای حق درونی که آن هم در وجود هر انسانی است و مابقی موجودات هم هر کدام، نمادهایی از احساسات دیگر هستند. دقت کنید می‌گویم انسان، چون کل اثر شیرشاه، در واقع یک برداشت انسانی از طبیعت است. طبیعتی که توسط ذهن انسان دریافت، و دوباره سرهم‌بندی معنایی می‌شود.

حالا همه چیز منطقی‌تر به نظر می‌رسد. موفاسا موجودی جدا از سیمبا نیست، موفاسا در واقع ندای برتر درون سیمباست، که به او می‌گوید به سرزمین سایه‌ها نباید برود. اما در این بینش، سرزمین سایه‌ها هم نه چیزی جدا از سیمبا، بلکه همانند موفاسا، در داخل خود سیمبا وجود دارد، و کیست که سَرَکی به سرزمین سایه‌های خود نکشد؟ اکثراً ناآگاهانه این کار را انجام می‌دهند، اما انسان‌هایی که میل به ساخت شخصیت بهتری از خود دارند، آگاهانه به سرزمین سایه‌های خود قدم می‌گذارند، تا با شناخت احساسات سطح پایین خود و نه انکار آن، بتوانند به آن فائق آیند.

انکار این احساسات، یعنی نرفتن به سرزمین سایه‌ها، باعث ناپدید شدن آن نمی‌شود. اگر سرزمین سایه‌ها را نادیده بگیرید یا وجود آن را انکار کنید، گاه و بی‌گاه در مواقع مختلف، وجود خود را از طریق اعمال شما نمایان خواهد ساخت، چون در «داخل» شما وجود دارد. پس سیمبا مجبور است که به سرزمین سایه‌ها قدم بگذارد، چون باید به شاه لایقی تبدیل شود، ان هم با فائق آمدن به تاریکی، یا بهتر بگویم، با تاباندن نور وجودیش در محیط تاریک وجودش.

به همین شکل، تیمون و پومبا هم نه شخصیت‌هایی جدا از سیمبا، بلکه در داخل ذهن او وجود دارند. تیمون و پومبا نماینده‌ی آن بخش از ذهنیات و احساسات هر انسانی است که باید گهگداری، مسائل این دنیا را ساده بگیرد و از آن‌ها عبور کند، وگرنه زیر فشار آن‌ها خرد خواهد شد.

کفتارها هم همچنین… هر انسانی در وجود خود کفتار دارد. اگر از شناخت و فهم کفتار درونی خود طفره روید، کفتارها ناپدید نمی‌شوند، بلکه از طریق شما عمل خواهند کرد و نتایج، صدمه زدن به خود و دیگری از طریق احساساتی همچون نفرت، کینه و طمع‌ورزی خواهد بود. اگر کفتار درونی خود را بشناسید و وجودش را انکار نکنید، آن وقت می‌توانید آن را شکست دهید و خود را به شخصیت بهتری تبدیل کنید.

موفاسای درون سیمبا هم، در واقع صدای حق درونی هر فردی است که در مواقع زمین خوردن و شکست، به او ارزش و لیاقتش را یادآور می‌شود. موفاسا نمادی از مسئولیت‌پذیر بودن است که به راحتی به دست نمی‌آید، موفاسای درون هر فرد زمانی به دست می‌آید که ابتدا او با کفتارهای درونش روبرو شده و آن‌ها را شکست داده است.

در نگاهی وسیع‌تر اما، همه‌ی این‌ها بازی طبیعت است. بازی نه از روی سرگرمی، یک بازی معنادار و مهم، برای تربیت شخصیت آدمی. در این صورت، تمامی مشکلات و سختی‌ها، به چشم چیزی برای ساخت شخصیت بهتر از آن فرد دیده می‌شود.

اگر شیر جزوی از طبیعت است، کفتار هم چنین است. اگر موفاسا وجود دارد، اسکار هم وجود دارد. اگر احساساتی همچون شجاعت، مسئولیت‌پذیری و حقیقت‌گویی وجود دارد، چیزهایی همچون ترس و دروغ و ریاکاری هم وجود دارد. حال فرد در جهانی پرت می‌شود که چنین چیزهایی از قبل وجود دارد، سپس سفر روحی فرد شروع می‌شود تا از خلال این احساسات، از خلال تجربه کردن این احساسات، بتواند شخصیت بهتری هم برای خود، هم در ارتباط با دیگران بسازد.

وقتی دروغ در این جهان وجود دارد، خواه ناخواه فرد یک بار هم که شده در دام دروغ می‌افتد، اگر ترس وجود دارد، خواه ناخواه یک بار هم که شده می‌ترسد، چه بسا صدها بار. اگر ریاکاری و طمع‌ورزی وجود دارد، فرد به هر حال آن‌ها را تجربه خواهد کرد. مهم این‌جاست که فرد پس از تجربه‌ی آن‌ها، درک کند که پایبندی به این احساسات چه میزان ضرر برای خود و دیگری می‌تواند داشته باشد و در احساساتی نظیر عشق و شجاعت و مسئولیت‌پذیری، چه لذتی وجود دارد. ممنون که تا پایان متن همراه من بودید. امیدوارم هرکدام‌تان، لحظه‌ی غرَش شاهانه‌ی خود را با شایستگی به دست بیاورید.

source

توسط funkhabari.ir