فرادید نوشت: اگر از مورخان فلسفه بپرسید که کدام متفکر بیشترین جنجال، سردرگمی و شگفتی را ایجاد کرده است، به احتمال زیاد بسیاری از آن‌ها پاسخ خواهند داد: «فردریش نیچه». و اگر از آنها بپرسید که کدام اثر او جنجالی‌ترین، رادیکال‌ترین و جذاب‌ترین است، احتمالاً به «چنین گفت زرتشت» اشاره خواهند کرد.

«چنین گفت زرتشت» بدون شک حاوی مفاهیم و ایده‌های مهم نیچه، رادیکال‌ترین طرز فکر او و سخت‌ترین طغیان او علیه تمام فلسفه‌های سنتی است. به همین دلیل، اغلب به عنوان یکی از چالش‌برانگیزترین کتاب‌ها در فلسفه معاصر طبقه‌بندی می‌شود. اما چه چیزی این کتاب را این‌قدر چالش‌برانگیز، جنجالی، جذاب و تفکر‌برانگیز می‌کند؟

در این مطلب نگاهی نزدیک‌تر به «چنین گفت زرتشت» نیچه خواهیم داشت، ایده‌ها و نکات اصلی آن و تأثیراتی که داشته را بررسی خواهیم کرد و نشان خواهیم داد که هنوز هم اهمیت دارد.

آغاز «چنین گفت زرتشت»: نزول زرتشت از کوه

عنوان کامل این کتاب این است: «چنین گفت زرتشت؛ کتابی برای همه و هیچ‌کس». این کتاب اغلب به عنوان سخت‌ترین طغیان نیچه علیه مسیحیت و دموکراسی محسوب می‌شود، اگرچه او در دیگر کتاب‌هایش نیز به این موضوعات اشاره می‌کند.

نیچه در زندگی‌نامه‌اش «اینک انسان» درباره چرایی انتخاب این عنوان برای کتابش توضیح داده است. او شخصیت زرتشت را انتخاب کرد زیرا او زرتشت واقعی را به عنوان اولین کسی می‌بیند که یک سیستم اخلاقی ایجاد و برقرار کرده که نهایتاً به اخلاق یهودی-مسیحی تبدیل می‌شود؛ همان سیستم اخلاقی‌ای که نیچه در این کتاب به آن حمله می‌کند. به نظر می‌رسد نیچه مناسب دیده که زرتشت خیالی باید کسی باشد که سیستم اخلاقی‌ای را که زرتشت واقعی ایجاد کرده بود، در هم بشکند.

کتاب با نزول زرتشت از کوهستان پس از ده سال تنهایی آغاز می‌شود. او عشق و حکمتش را بیان می‌کند و می‌خواهد به بشریت درباره ابرمرد آموزش دهد. در راه، با پیرمردی روبرو می‌شود که کلبه‌اش را ترک کرده تا ریشه‌های خود را در جنگل پیدا کند. این پیرمرد به او می‌گوید که زمانی انسان و بشریت را دوست داشت، اما از نقص‌های آن مایوس شده و اکنون فقط خدا را دوست دارد.

زرتشت به او درباره «ابرمرد» می‌گوید؛ همان مفهومی که قصد دارد آن را به عنوان هدیه‌ای به بشریت بدهد. اما پیرمرد می‌گوید که بشریت به چنین هدیه‌ای نیازی ندارد؛ در عوض، آنها نیاز به کمک دارند؛ آنها به کسی نیاز دارند که آنها را روشن کند و به آنها همدلی ببخشد. پیرمرد به زرتشت توصیه می‌کند که به سوی مردم نرود، بلکه به جنگل و حتی به نزد حیوانات برود. پس از جدا شدن از پیرمرد، زرتشت در اندیشه ملاقات‌شان فرو می‌رود و به خود می‌گوید: «آیا ممکن است؟! این قدیس پیر در جنگل خود هنوز خبر ندارد که خدا مرده است!» (نیچه، 1883).

در این عبارات ابتدای کتاب می‌توانیم ببینیم که نیچه اولین نکته اصلی خود را بیان می‌کند. وقتی نیچه می‌گوید «خدا مرده است» مهم است به یاد داشته باشیم که او به لحاظ فلسفی وجود خدا را رد نمی‌کند. این بیان او که «خدا مرده است» در واقع به این ایده اشاره دارد که خدا دیگر در زندگی انسان‌ها منبع، اساس و بنیان حقیقت نیست و بنابراین، مبنای اخلاق هم نیست. او نمی‌گوید که خدا وجود ندارد (حداقل در این کتاب)، بلکه می‌گوید که در جهان مدرن غربی، خدا دیگر کسی نیست که به وجود انسان‌ها معنا و هدف بدهد.

به همین دلیل نیچه باور دارد که زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم «نیهیلیستی» است؛ یعنی کاملاً خالی از همه ارزش‌های اخلاقی و فاقد اهداف مثبت و سازنده. اما نکته این است که نیچه این را به عنوان یک چیز منفی نمی‌بیند. در عوض، این وضعیت به انسان قدرت می‌دهد تا ارزش‌ها، معنا و هدف خود را ایجاد کند. نیچه بیان می‌کند که به همین دلیل مبنای اخلاق باید «ابرمرد» باشد که بالاترین ارزشش «اراده معطوف به قدرت» است. در ادامه نگاهی دقیق‌تر به ایده اراده معطوف به قدرت خواهیم داشت.

زرتشت به نزدیک‌ترین شهر می‌رسد و به شهروندان می‌گوید که او آمده است تا به آنها دانش بدهد و درباره‌ی ابرمرد به آنها آموزش دهد. او می‌گوید که ابرمرد باید دانش و معنای وجود در این دنیا باشد. زرتشت می‌گوید که انسان تنها یک پل است، طنابی محکم بر فراز پرتگاهی میان حیوان و ابرمرد.

ابرمرد کسی است که از تمامی تعصبات و اخلاقیات کهنه‌ای که در جامعه انسانی نفوذ کرده است رها شده؛ او خودش ارزش‌ها و اهداف خودش را می‌سازد و مفاهیم و درک‌های سنتی از اخلاق را رد می‌کند. اما مردم زرتشت را درک نمی‌کنند و به نظر می‌رسد که مفهوم ابرمرد برای آنها جالب نیست. به همین دلیل زرتشت می‌گوید که اگرچه بشریت هنوز امکان تلاش برای تبدیل شدن به ابرمرد و ارج نهادن به دانش او را دارد، اما انسان‌ها روز به روز ترسوتر، رام‌تر و مطیع‌تر شده‌اند و به زودی، بشریت شاهد «آخرین انسان» خواهد بود.

از طریق مفهوم «آخرین انسان»، نیچه سعی می‌کند نتیجه نهایی نیهیلیسم را به تصویر بکشد. آخرین انسان‌ها از نظر نیچه انسان‌هایی هستند که هیچ باور یا نیاز مثبتی ندارند، همیشه به دنبال راحتی هستند و کمترین مبارزه را خواهند داشت. آخرین انسان درست مانند حیوانات است. او از لذت‌های ساده زندگی لذت می‌برد و در چیزهای معمولی راحتی می‌یابد، و از هر چیزی که بیش از حد افراطی یا خطرناک به نظر می‌رسد، اجتناب می‌کند. به زودی، همه ما شبیه هم خواهیم شد؛ انسان‌هایی که همگی «متوسط» و معمولی هستیم و همه کاملاً از زندگی رضایت داریم. ما «خوشبختی» را از طریق حذف هر منبع نگرانی و رنج از زندگی‌مان «اختراع» خواهیم کرد.

«ابرمرد» در واقع راه‌حل نیهیلیسم است. ابرمرد با جهانی بدون خدا روبرو می‌شود، اما به جای دیدن آن به عنوان چیزی بی‌معنی، معنا و هدف مخصوص خودش را به آن می‍بخشد. ابرمرد با ابداع ارزش‌ها، معنا و اهداف مخصوص خود، علیه باورمندان به «خوب و درست» شورش می‌کند؛ یعنی همان کسانی که هنوز نیاموخته‌اند که خدا مرده است.

در این نقطه از کتاب، جمعیتی که دارد به سخنان زرتشت گوش می‌دهد، به طعنه فریاد می‌زنند: «این آخرین انسان را به ما بده، ای زرتشت، ما را به این آخرین انسان‌ها تبدیل کن!». آنها فقط می‌خواهند به زندگی روزمره خود بازگردند: آنها در حال تماشای پسری بودند که روی طنابی در یک جشنواره راه می‌رفت. اتفاقی که بعد از آن رخ داد بسیار غیرمنتظره بود. طناب‌باز از ارتفاعی بلند به زمین سقوط می‌کند. جمعیت وحشت می‌کند و همه شروع به فرار می‌کنند.

طناب‌باز هنوز زنده است و بی‌حرکت بر زمین دراز کشیده است که زرتشت به او نزدیک می‌شود. او از زرتشت می‌پرسد که آیا او شیطان است و آمده است تا او را به جهنم ببرد. زرتشت او را تسلی می‌دهد و می‌گوید که نباید از مرگ بترسد؛ پس از آن پسر می‌میرد. زرتشت او را در آغوش می‌گیرد و به سوی جنگل می‌رود تا او را دفن کند. در راه جنگل، زرتشت به رویدادهای اخیر فکر می‌کند و نتیجه می‌گیرد که او برای این گروه از مردم مناسب نیست. او تصمیم می‌گیرد که به جای آموزش به توده‌ها، دانش خود را به کسانی بدهد که می‌خواهند بیاموزند، کسانی که می‌خواهند از توده جدا شوند.

1

مفهوم ابرمرد از دیدگاه زرتشت (و نیچه)

پس از این مقدمات، سخنان و آموزه‌های زرتشت آغاز می‌شود. او در فصل اول سخنانی «درباره سه دگرگونی» بیان می‌کند؛ در این گفتار می‌آموزیم که نیچه واقعاً منظورش از مفهوم ابرمرد چیست. سه دگرگونی یا سه تحول به این ترتیب هستند: چگونه روح به شتر، شتر به شیر و در نهایت شیر به کودک تبدیل می‌شود. می‌توانیم این دگرگونی‌ها را با فرآیندی که نابغه خلاق از آن عبور می‌کند، مقایسه کنیم.

بیایید هنرمند را به عنوان مثال بگیریم. در مرحله اول، او مانند شتری است که در صحرا قدم می‌زند و بار می‌کشد. باری که او بر دوش می‌کشد در واقع همان یادگیری و مطالعه طولانی درباره مهارت‌ها و توانایی‌های فنی است که باید داشته باشد. در مرحله بعد، او باید استقلال و فردیت خود را مانند شیر برقرار کند، به پادشاه صحرا تبدیل شود و خود را از دیگر هنرمندان متمایز کند. در نهایت، او باید روش و سبک بیان خود را خلق کند و چیزی کاملاً جدید و منحصر به فرد ایجاد کند.

در این مرحله آخر، هنرمند مانند کودکی می‌شود که چیزی کاملاً جدید به دنیا می‌آورد زیرا او احساس کامل بی‌گناهی را به دست آورده است: همه نشانه‌ها و آثار رنج‌های گذشته‌اش کاملاً از بین رفته و ما تنها چیزی را می‌بینیم که تازه و کاملا بدیع است:

«کودک بی‌گناهی و فراموشی است، یک آغاز جدید، یک بازی، یک چرخ که از خود خارج می‌شود، اولین حرکت، یک آری مقدس. بله، برای بازی خلقت، یک آری‌گویی مقدس لازم است. کسی که در دنیا گم شده بود، اکنون دنیای خود را می‌آفریند».

اکنون می‌توانیم به طور کامل درک کنیم که چرا نیچه این‌قدر زیاد درباره جنگ، تمرین مقاومت و مقابله با جهان صحبت می‌کند. این‌ها قسمت‌های ضروری از مراحل برای تبدیل شدن به ابرمرد هستند. پیشرفت به سوی ابرمرد نیاز به مبارزه‌ای مداوم دارد که در آن خود جدید، خود قدیمی را شکست می‌دهد. نیچه اغلب درباره جنگ و مبارزه صحبت می‌کند، اما مهم است که به یاد داشته باشیم آنچه نیچه درباره آن صحبت می‌کند، جنگ و مبارزه ذهنی و درونی با خودمان است؛ یعنی تمایل و اشتیاق مداوم برای غلبه بر خود و نه خشونت و خونریزی.

او اغلب جنگ را با صعود به کوه مقایسه می‌کند. این مقایسه را به وضوح در فصل «درباره خواندن و نوشتن» به تصویر می‌کشد، جایی که زرتشت درباره ابرمرد به عنوان کسی که در بالای کوه ایستاده و به پایین نگاه می‌کند صحبت می‌کند. این نگاه از بالای کوه به پایین به معنای برتری. ابرمرد به قدری بالا صعود کرده که فقط می‌تواند به پایین نگاه کند. به همین دلیل او به همه چیز، حتی در برابر سخت‌ترین و تراژیک‌ترین رویدادها با لبخند نگاه می‌کند. زرتشت خنده را به عنوان یک فضیلت بسیار مهم می‌داند زیرا ابرمرد هیچ چیزی برای آرزو کردن ندارد، هیچ چیزی که بالاتر از او باشد، هیچ چیزی که او جدی یا مهم بداند. به جای آن، او همه چیز را به راحتی می‌پذیرد و از آزادی لذت می‌برد.

زرتشت نیچه پیامبری است که مفهوم ابرمرد را به بشریت می‌دهد، اما پیامبری نیست که بخواهد پیروانی داشته باشد، و این آن چیزی است که او را از دیگر پیامبران متمایز می‌کند. می‌توانیم از خود بپرسیم همانطور که مایکل تنر در «نیچه: مقدمه‌ای بسیار کوتاه» می‌پرسد: «چگونه کسی که ادعا می‌کند حقیقت را می‌داند، نمی‌خواهد پیروانی داشته باشد؟»

پاسخ به این سؤال این است که زرتشت واقعاً مطمئن نیست که حقیقت را می‌داند. به همین دلیل او تصمیم می‌گیرد که کوه را ترک کند و به شهر برود. در فصل آخر بخش اول کتاب، «درباره فضیلت بخشندگی»، زمانی که زرتشت شاگردانش را ترک می‌کند، حتی به آنها می‌گوید که کاملاً او را فراموش کنند، آموزه‌هایش را ستایش نکنند، حتی از شاگردی او خجالت بکشند و علیه او شورش کنند. او می‌گوید که شاگرد نباید به عنوان شاگرد به معلم بازگردد. زیرا آنها باید ارزش‌ها و معنای «خاص خودشان» را خلق کنند.

1

شورش نیچه علیه مسیحیت و دموکراسی

اکنون به نقد زرتشت از مسیحیت می‌پردازیم. زرتشتِ نیچه مسیحیت را به دلایل مختلفی نقد می‌کند، از جمله به خاطر این پیش‌فرض که اراده‌ای وجود دارد که انسان را به چالش نمی‌کشد، بلکه به جای آن اطاعت و رام بودن را ترویج می‌کند. به گفته زرتشت، این به معنای پشت کردن به زندگی است.

یک فصل از کتاب نیچه «درباره هزار و یک هدف» نام دارد زیرا در این فصل زرتشت درباره این صحبت می‌کند که او به عنوان هزار و یک فرد، هزار و یک بار وجود داشته است؛ و هر بار با مفاهیم خاص خود از خوب و بد، هر کدام با ارزش‌ها و اهداف خاص خود. او به چهار مثال اشاره می‌کند: یونانیان، ایرانیان، یهودیان و آلمانی‌ها. در هر یک از این زندگی‌ها، آنچه که آن‌ها به عنوان «خوب» توصیف می‌کنند، در واقع صدای «اراده معطوف به قدرت» خودشان است. نیچه می‌گوید، اراده معطوف به قدرت، نیروی بنیادی است که باعث تمام رویدادها، تغییرات و حرکات در جهان می‌شود.

در این مورد می‌توان به درک نیچه از مفاهیم «خوب و بد» در کتاب «درباره تبارشناسی اخلاق» اشاره کرد. در آنجا او خطی واضح بین اخلاق سروران و اخلاق بردگان می‌کشد؛ از نظر نیچه دومی در میان افراد پایین‌دست و به دست کشیش‌ها ایجاد شد و توسعه یافت. افراد ضعیف و ناتوان اخلاق بردگان را به عنوان وسیله‌ای برای انتقام از حاکمان اشرافی اختراع کردند. ضعیف‌ها قدرت حاکمانشان را تحقیر می‌کنند و برای ناتوانی خود در انتقام گرفتن از آنها احساس نفرت می‌کنند. اما از آنجا که نمی‌توانند در این زندگی به آنها دست پیدا کنند و انتقام بگیرند، ایده زندگی پس از مرگ و عدالت خدا را که در نهایت در پس از مرگ از آنها انتقام خواهد گرفت، اختراع کردند.

از سوی دیگر، دموکراسی نیز بر پایه برابری و عدالت برای همه استوار است، که نیچه آن را عناصر ابتدایی اخلاق بردگان می‌داند. به جای پذیرش جهانی که خیرخواهی و برابری تحمیل شده را ترویج می‌کند، نیچه جهانی از آزادی خلاقانه را ترویج می‌کند که از طریق نابرابری بین مردم به دست می‌آید. در چنین جهانی، هر فرد نقطه شروع، آرزو و هدف خود خواهد بود. در حالی که ارزش‌های مسیحی ناخواسته و ناخوشایند هستند (مثل فقر و بینوایی) و در عین حال نیاز به پاداش خارجی برای تحقق دارند، ارزش‌های ایده‌آل نیچه خلاقیت و غلبه بر خویشتن هستند؛ ارزش‌هایی که خوبی‌شان در خودشان است و نه در جایی بیرون از آن‌ها. خوب بودن آن‌ها به واسطۀ نیروی آفرینندگی و خلاقیتی است که ایجاد می‌کنند و نه پاداشی که قرار است در جایی دیگر و زمانی دیگر از آن‌ها حاصل شود. در چنین جهانی، دلسوزی بد است هم برای کسی که مورد دلسوزی قرار می‌گیرد و هم برای کسی که دلسوزی می‌کند.

آموزه بازگشت جاودان زرتشت

در اواخر کتاب، یک ایده مهم دیگر وجود دارد که باید به آن اشاره کرد و آن آموزه بازگشت جاودان و بازتولد زرتشت است که در پایان بخش چهارم کتاب در فصل «ترانه اندوه» آمده است. این ایده فرض می‌کند که همه رویدادها و اتفاقات در جهان برای همیشه تکرار خواهند شد.

این در واقع یک آزمون است؛ آزمونی برای اینکه هر کس ببیند چقدر به تبدیل شدن به ابرمرد نزدیک شده است؛ چقدر توانسته زندگی خودش را بپذیرد و در آغوش بگیرد. اگر کسی بتواند بپذیرد که همین زندگی با مام جزئیاتش تا ابد تکرار شود، این فرد به معنی واقعی کلمه زندگی را ببا معنا و ارزشمند دیده است. اما اگر کسی نمی‌خواهد که زندگی‌اش تکرار شود، در واقع چیزی پوچ و تهی از محتوا را به عنوان زندگی گذرانده است.

فقط ابرمرد می‌تواند این ایده را به طور کامل درک کند، زیرا تنها او این قدرت اراده را دارد تا مسئولیت کامل هر لحظه از زندگی خود را بپذیرد و چیزی جز تکرار مداوم آن لحظات را برای ابدیت نخواهد.

اهمیت و تأثیرات کتاب «چنین گفت زرتشت»

کتاب «چنین گفت زرتشت» بخش بزرگی از فلسفه نیچه را در بر می‌گیرد و به عنوان یکی از عجیب‌ترین کتاب‌های فلسفه غرب شناخته می‌شود. عنوان فرعی این کتاب یعنی «کتابی برای همه و هیچ‌کس» در واقع به سبک بسیار پیچیدۀ نوشتار کتاب اشاره دارد. نیچه فردی به شدت تنها بود و معتقد بود که هیچ‌یک از هم‌عصرانش ایده‌های او را درک نمی‌کنند. او می‌دانست که فلسفه‌اش با استقبال زیادی روبرو نخواهد شد، به همین دلیل آن را کتابی برای «هیچ‌کس» می‌نامید. از سوی دیگر، موضوعاتی که او درباره آن‌ها می‌نویسد، سرنوشت کل بشریت را در بر می‌گیرد و از این نظر، «چنین گفت زرتشت» کتابی برای همه است.

این بحران معنا که نیچه در اواخر قرن نوزدهم در کتاب خود دربارۀ آن نوشت، فیلسوفان زیادی را پس از او برانگیخت تا به سوال فلسفی «معنای زندگی چیست؟» پاسخ دهند. از دل همین تلاش بود که مکتب فلسفی جدیدی به نام اگزیستانسیالیسم پدیدار شد. انگار پس از نیچه بسیاری از فیلسوفان دوباره بر «انسان» تمرکز کردند و تمام کوشش خود را برای پاسخ دادن به این سوال مهم درباره معنای زندگی به کار بردند.

انتقادات زرتشت از مسیحیت، مفهوم ابرمرد، ایده اراده معطوف به قدرت و همچنین فلسفه نیچه به طور کلی، عوامل بزرگی در ظهور چنین تمرکز جدیدی بودند و تأثیر این ایده‌ها به وضوح در فلسفه‌های بعدی قابل مشاهده است. به همین دلیل، «چنین گفت زرتشت» تا به امروز، کتابی ضروری برای همه افرادی بوده است که تاریخ فلسفه را مطالعه می‌کنند.

source

توسط funkhabari.ir