در نوشتار امروز به بررسی فیلم The Exorcism با بازی راسل کرو افسانهای و به کارگردانی جاشوآ جان میلر میپردازیم.
خیلی سعی کردم مانند همیشه جملهای کوتاه در وصف این فیلم در کنار عنوان آن همانند تمام نوشتههای پیشینم بنویسم؛ اما هر چه فکر کردم ذهنم یاری نکرد. تمام عباراتی که به ذهنم میرسید یا چیزی بیش از آنچه که این فیلم هست را توصیف میکند یا در حق آن بیانصافی میکرد.
به همین دلیل تصمیم دارم چیزی که میخواستم در کنار عنوان آن بنویسم را اینجا توصیف کنم تا شاید شما بتوانید به جای من جملهای در وصف این فیلم بیابید. این فیلم به معنای واقعی کلمه در جایی مابین یک اثر بد و یک فیلم افتضاح قرار دارد و همین چیزی است که به نظر من توصیف این فیلم را سخت کرده است. بخشهایی از این اثر شما را مجبور میکند که سرتان را به دیوار بکوبید و هر چه از دهانتان در میآید به کارگردان بگویید؛ ولی ابعادی نیز در این اثر وجود دارند که با دیدن آنها فکر میکنید که شاید لیاقت جاشوآ جان میلر آن حرفهایی نبوده که همین چند دقیقه پیش نثار او کردهاید.
فیلم The Exorcism از یک ایدهی متداول فیلمهای ترسناک به عنوان هستهی داستانی خود بهره میبرد که البته سعی کرده است که با چند نوآوری کوچک خود را از صدها اثر مشابه خود متمایز کند. داستان این فیلم از صحنهی فیلمبرداری یک فیلم ترسناک آغاز میشود. یکی از بازیگران فیلم که برای تمرین دیالوگهای خود به تنهایی به آن مکان رفته است پس از مدت کوتاهی به قتل میرسد.
کارگردان این اثر تصمیم میگیرد که بازیگری به نام آنتونی میلر با بازی راسل کرو را جایگزین وی کند. آنتونی میلر در گذشته کارنامهی درخشانی داشته است و ظاهراً جزو بازیگرهای لیست A هالیوود بوده است؛ اما مشکلات شخصی وی در نهایت این ستارهی درخشان را رو به افول برده است و وی حالا پس از سالها میخواهد باری دیگر گذشتهی پرشکوه خود را با این اثر احیا کند؛ اما هر چه که روزهای بیشتری از فیلمبرداری این اثر میگذرد وضعیت روانی و جسمی او رو به وخامت میگذارد؛ اتفاقی که به نظر در اثر تسخیر شدن او به وقوع پیوسته است.
اگر بخواهم تنها یک کلمه در توصیف فیلمنامهی این اثر استفاده کنم؛ آن کلمه “فاجعه” است. فیلمنامه نه تنها از معدود فرصتهای خود برای خروج این اثر از چارچوبهای همیشگی فیلمهای ترسناک استفاده نکرده است؛ بلکه “همان همیشگی” را نیز نمیتواند به درستی برای بیننده سرو کند. در داستان فیلم نخلأهای بسیاری وجود دارد که مطمئن هستم که حتی اگر در مورد آنها از خود شخص جاشوآ میلر نیز بپرسید هیچ توضیحی برای آنها ندارد. این نقاط خالی که فیلمنامهی این اثر را از فرش به ته چاه انتقال داده است در صورت پر شدن با المانهای داستانی درست اتفاقاً میتوانستند جزو نقاط قوت فیلم ترقی شوند.
از همان اوساط فیلم علامت سئوالهای زیادی در ذهن بیننده شکل میگیرد که فیلم به آنها در هیچ قالبی چه مستقیم چه غیرمستقیم پاسخ نمیدهد؛ همانند اینکه چرا اهریمن علیرغم تسلط کامل به اولین بازیگر نقش کشیش تصمیم به قتل او میگیرد یا چه چیزی او را به صحنهی فیلمبرداری فیلم آنتونی میلر گره زده است که هرکس که به آن نقش خاص پیوند میخورد هدف او قرار میگیرد یا حتی نقش کارگردان در اوساط تمام این ماجراها چیست. این مورد آخر اتفاقاً از آن بخشهایی است که در صورت شرح درست برای مخاطب میتوانست به یک نقطهی اتکای قوی برای این اثر بدل شود.
کارگردان با بازی خوب آدام گلدبرگ از همان ابتدای فیلم شروع به القا کردن وسوسهها و افکاری منفی در ذهن آنتونی میلر میکند. کاری که در ابتدا و با نگاه سهلانگارانه به نظر میرسد صرفاً تلاشی برای فرو بردن میلر در نقشش باشد؛ اما از مکالمهی دوم و سوم میلر با کارگردان تقریباً مسجل میشود که صحبتهای کارگردان چیزی فراتر از نکات سینمایی را در خود پنهان کرده است.
او هنگام صحبت با میلر به طور ناگهانی به فرد دیگری تبدیل میشود و در اغلب اوقات به تنهایی با او صحبت میکند؛ درست مثل اینکه او در حال مهندسی افکار میلر است و تجسمی از اهریمنی است که روح میلر را تسخیر کرده است؛ مخصوصاً که بعد از هر بار صحبتهای میلر و کارگردان وضعیت روانی میلر بدتر و بدتر میشود؛ اما در کمال تعجب فیلم از چنین پتانسیلی هیچ استفادهای نمیکند و هیچ ارتباط مستقیم یا ضمنی و یا حتی سرنخی در اختیار بیننده در مورد نقش کارگردان در وقایع فیلم نمیدهد و نقش کارگردان را با زمزمهی جملهی “انشالله که گربه است” در گوش بیننده در حد یک شخصیت نه چندان مهم کاهش میدهد.
البته نویسندگان وقت فیلم را با مسائلی که به نظرشان از اهمیت بسیار بالاتری برخوردار است پر کردهاند؛ با شروع فیلم شما در مورد زندگی خصوصی دختر آنتونی میلر، یعنی لی با بازی رایان سیمپکینز حدسهایی میزنید و باید به شما بگویم که تمام حدسهایتان درست است. در ابتدای فیلم تصور میشود که در ارتباط بین لی و بلیک هالووی با بازی کلویی بیلی رازهای تاریکی نهفته است که در نهایت در جایی به سایر وقایع داستان پیوند میخورند؛ اما داشتن چنین انتظاری از فیلمنامهی این اثر بسیار خوشبینانه و سادهانگارانه است و تنها انگیزهی نویسندگان از این ماجرا پر کردن وقت فیلم و عقب نماندن از ترند سالهای اخیر هالیوود است.
لی اساساً در فیلم The Exorcism همهکارهی هیچکاره است. او بخش مهمی از داستان است؛ اما به علت پرداخت بسیار ضعیف، استفاده از کلیشههای تکراری در خلق شخصیت او از ابعاد ظاهری گرفته تا رفتار و تمایلات شخصی و بازی نهچندان خوب سیمپکینز عملاً هیچگاه توسط بیننده جدی گرفته نمیشود و گاهی این حس را به بیننده القا میکند که شاید حضور او از همان ابتدا نیز ضرورت چندانی نداشته است.
پیشتر اشاره کردم که فیلم The Exorcism چیزی بین یک فیلم بد و یک فیلم افتضاح است و تنها دو چیز بین یک اثر فاجعه و فیلم The Exorcism فاصله انداختهاند: بازی عالی راسل کرو و نورپردازی جذاب فیلم که تا حدی در ایجاد یک اتمسفر مرده و مغموم علیالخصوص در بخش پایانی فیلم موفق بوده است.
راسل کرو در نقشآفرینی آنتونی میلر همانند انتظار فوقالعاده عمل میکند. او به طور خارقالعادهای شخصیتی را به تصویر میکشد که در حال تلاش برای گرفتن کنترل روح و جسم خود از دست یک اهریمن است. تغییر چهرهی آنتونی راسل کرو هنگام صحبتهای تحقیرآمیز کارگردان و درماندگی آنتونی حین صحبت با دخترش در کانتینر حقیقتاً خبر از یک نقشآفرینی خارقالعاده میدهند؛ با این حال ضعف شخصیتپردازی آنتونی موجب میشود که بازی بینظیر راسل کرو به چشم بیننده نیاید.
وضعیت کارگردانی فیلم با اینکه تعریف چندانی ندارد؛ اما اگر بخواهیم منصف باشیم یک سر و گردن از فیلمنامهی این اثر بهتر است. نورپردازی نئونی جذاب صحنهها که پیشتر نیز به آنها اشاره کردم در کنار عملکرد قابل قبول جاشوآ میلر در هدایت برداشتهای پایانی این اثر، موجب خلق سکانسهای اتمسفریک و تاریکی در بخش انتهایی فیلم شده است؛ ولی فیلم The Exorcism حتی از این پتانسیل خود به درستی استفاده نمیکند و به جای تمرکز بر اتمسفر فیلم با چند جامپاسکیر بسیار چیپ سعی در ترساندن بیننده دارد. جامپاسکیرهای گنجانده شده در فیلم نه تنها در ترساندن بلکه حتی در غیرقابل پیشبینی بودن نیز موفق عمل نمیکنند و هر بار که بیننده با خود پیشبینی میکند که احتمال رخداد اتفاقی نزدیک است؛ فیلم با رضایت کامل جامپاسکیری ضعیف را جلوی پای وی میگذارد و او را مأیوس میکند.
فیلم The Exorcism یک اثر بسیار بد است که حتی روی کاغذ نیز چندان موجه جلوه نمیکند. این فیلم در استفاده از معدود پتانسیلهای خوب خود نیز ناموفق عمل میکند و در انتها یک سئوال را جلوی پای بیننده میگذارد و آن هم این است که چرا راسل کروی افسانهای پس از خواندن فیلمنامه نقشآفرینی در این اثر را قبول کرده است. اتفاقی که در نهایت به نفع فیلم تمام شده و حداقل باعث میشود بیننده قید پول خود را نزند و پیش از تمام شدن فیلم از سالن سینما خارج نشود.
source