حکایت زن و شوهر احمق: زارت و پارت زن و شوهر بودند. يک روز تصميم مىگيرند بروند خانه دخترشان. زارت مىگويد پارت بيا خمير بگيريم نان بپزيم وسط راه، هم خودمان مىخوريم هم براى دخترمان مىبريم. پارت مىگويد باشد و مىرود خمير مىگيرد….
حکایت زن و شوهر احمق
زارت هم مىرود تنور را روشن مىکند ولى فراموش مىکند آتش کند. هر چه خمير مىزنند جدا مىشود مىافتد داخل تنور عاقبت حوصلهشان سر مىرود و مىگويند نمىخواهد، نان نمىخواهد، همين جورى مىرويم.
ميان راه برمىخورند به درويشي، به او مىگويند درويش جان کليد خانهمان سر در است، خمير نان توى تنور است، خورشت فسنجان هم داخل ديگ است مبادا بروى داخل خانه و آنها را بخوري.
درويش مىرود، در خانه را باز مىکند نان مىپزد و با خورشت مىخورد و ميان ديگ کار ناشايستى مىکند و بعدش هم پى کار خود مىرود.
زارت و پارت به خانه دخترشان مىرسند مىبينند کسى در خانه نيست. زارت مىگويد پارت مرغها را ببين چه جورى خودشان را مىخارانند. پارت مىگويد مرغهاى دختر ما شپش دارند بيا آب بگذاريم سر و جانشان را بشوئيم. ديگ بزرگى برمىدارند و آب گرم مىکنند. مرغها را مىگيرند و داخل ديگ مىاندازند و حسابى آنها را مىشويند دختر که مىآيد مىبيند تمام مرغ و خروسهايش مردهاند.
روز بعد زارت به پارت مىگويد ببين اطاق دختر ما چقدر تميز است آدم عسل بريزد بليسد. پارت مىگويد بيا شيشه عسل را بريزيم بعد بليسم. عسلها را مىريزند و دوتائى مىليسند.
دختر که مىبيند اينجورى است و اينها دارند خانه را بر سرش خراب مىکنند به شوهرش مىگويد برو بازار براى اينها يک مقدار اسباب اثاثيه بخر بدهيم بروند. دامادش مىرود بازار و برايشان دستمال و شلوار و پيراهن و ‘گالوش’ ـ galos کفش لاستيکى و ساده ـ از اينجور چيزها مىخرد و مىدهد و راهيشان مىکند.
زارت و پارت خداحافظى مىکنند و بهطرف خانهشان راه مىافتند. سر راه به کلاغى برمىخورند که قارقار مىکرد: زارت مىگويد پارت مىشنوى کلاغ چه مىگويد؟ پارت مىگويد چه مىگويد؟ زارت مىگويد کلاغ داد مىزند که کفش نداريم. بيا اين گالوشها را به او بدهيم. همين کار را هم مىکنند گالوشها را براى کلاغ مىاندازند و مىروند.
همينجور که مىروند مىبينند يک بوته گياهى بر اثر وزش باد تکان مىخورد. پارت مىگويد زارت مىبينى اين بوته سردش است و مىگويد شلوار مىخواهم. زارت هم تصديق مىکند. شلوار را روى بوته مىکشند و مىروند.
مىروند و مىروند تا به گنجشکى برمىخورند که روى شاخه درختى نشسته بود و جيکجيک مىکرد. زارت مىگويد پارت گنجشک مىگويد پيراهن ندارم بيا پيراهنمان را به او بدهيم. پارت مىپذيرد و پيراهن را هم براى گنجشک مىگذارند.
دورتر به لاکپشتى برمىخورند که سر از لاکش درآورده، به قول خود دستمال را هم به او مىدهند تا سرش بگذارد.
مىروند و مىروند به يک تپهاى مىرسند که بالا رفتن از آن زياد مشکل نبود اما براى اينکه راحتتر باشند هر چه گردو با خود داشتند آن پائين مىريزند و از تپه مىگذرند تا به خانهشان مىرسند. مىبينند در خانهشان باز است. و خمير نانى نيست نيست و بهجاى خورشت فسنجان هم چيزى است که نمىشود خورد.
زارت به پارت مىگويد پارت ما چقدر گيجيم هيچى براى ما نمانده. پارت هم مىگويد زارت حق با تو است مثل اينکه ما خيلى گيجيم.
– زن و شوهر گيج
– قصههاى مردم، ص ۳۲۷
– سيد احمد وکيليان
– نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
احمقها آنقدر قدرت دارند که ما را هم همراه خود پایین بکشند، به وقتش زیر پایمان را خالی کنند و در یککلام نابودمان کنند و یک تراژدی-کمدیِ کامل بسازند؛ این در حالی است که نباید با آنها جنگید چون جنگ علیه حماقت فقط آن را تقویت میکند. هیچگاه با احمق ها همکاسه و همکلام نشوید. احمق ها می توانند شما را هم احمق کنند.
شما همواره می توانید داستان ها، ضرب المثل ها، سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
source