افسانه زردپری و شیرافکن: يكي بود، يكي نبود. در زمانهاي قديم يك پادشاهي بود، اين پادشاه پسري داشت به اسم شيرافكن. اين شيرافكن پسر عاقل و هوشيار و شجاعي بود. هر روز كه ميگذشت، بيشتر قد ميكشيد و زور بازويش بيشتر ميشد و قوت ميگرفت. اين شيرافكن شبي در قصر خوابيده بود كه در خواب ديد پري زيبايي زد زير گريه. شيرافكن گفت: «چرا گريه ميكني؟
اینم جالبه: خطر مرگ کدام یک را بیشتر تهدید میکند و چرا؟
افسانه زردپری و شیرافکن
پري گفت: «شيرافكن! از عشق تو گريه ميكنم. خيلي وقت پيش تو را در خواب ديدم و عاشقت شدم. اما هر كاري كردم، نميتوانستم پيدايت كنم. حالا از بخت و اقبالم ممنونم كه تو را ديدهام و از شوق عشقت گريه ميكنم. اسم من زردپري است، اما بدان كه اسير طلسم جادوي ديوي به اسم ديو كاكلي هستم و نميتوانم خودم را از طلسم او خلاص كنم و تا روزي كه اين ديو زنده است، من در اين بندم. مگر اين كه تو بيايي و با قدرت بازوت او را از بين ببري و مرا نجات بدهي.
شيرافكن گفت: حالا نميتوانم بيايم. تو برو. چون الآن بايد برگردم. بايد بروم.
زردپري گفت: «اگر تو هم واقعاً عاشق مني، بيا و مرا نجات بده. پس تا روزي كه بيايي و نجاتم بدهي، به امان خدا».
زردپري اين را گفت و در چشم به هم زدني ناپديد شد. شيرافكن بيچاره هم حيرت زده و مات و تنها ماند و نميدانست كه چه كار كند. ديگر آرام و قرار نداشت و بي اين كه بخواهد، مجنون و شيفتهي او شده بود؛ عشقي كه بزرگتر از آسمانها بود. اما افسوس ميخورد كه معشوقش گريزپا بود. او را رها كرده و رفته بود و تنها شرطي براي او گذاشته بود كه اگر مرا ميخواهي، بيا و مرا از طلسم ديو كاكلي نجات بده. اما چه طور نجاتش بدهد؟ كجا برود؟ زردپري اين را ديگر نگفته بود؟ آرزو ميكرد كه يك بار ديگر زردپري را ببيند و به او بگويد كه چه طور ميتواند خود را به او برساند و نجاتش بدهد. اين فكر چنان شوري در سر شيرافكن انداخت كه او را حيران كرد. خواب و خوراك را از او گرفت و هرجا ميرفت، اين آواز ورد زبانش بود:
اي يار! بيا و مده مرا آزار *** چون دل شده از عشق تو بيمار
تو اين قدر سنگ دل و بيرحم چرايي *** بازآي و مرا ز خود بكن، اي يار!
از دوري تو خون دل ميگريم *** بي تو شب و روز من هم شده زار
گريهي مرد عاشق تو نديدي *** بس كنم ستم، اي يار دل آزار!
شيرافكن روز به روز نزار و بيمار ميشد و پادشاه كه او را به اين حال ميديد، حيرت زده و مات مانده بود كه چه اتفاق افتاده است. اما هرچه پاپي شيرافكن ميشد، او چيزي نميگفت. عاقبت بيماري شيرافكن شدت گرفت و او كه از اصرار ديگران خسته شده بود، در بستر افتاد و در را به روي خودش بست و كسي را راه نميداد كه پيش او بيايد. پادشاه كه درمانده بود و نميدانست كه چه كار كند، تمام ريش سفيدهاي شهر را خواست تا با آنها راجع به بيماري شيرافكن مشورت كند. اما نه اين ريش سفيدها و نه هيچ پزشكي نتوانست درد شيرافكن را تشخيص بدهد و درمانش كند.
پادشاه در بيچارگي دست و پا ميزد، تا اين كه يك روز درويشي از راه رسيد و از پادشاه خواست كه در راه خدا به او كمك كند. پادشاه هرچه را كه درويش ميخواست، به او داد. او وقتي بخشش پادشاه را ديد، گفت: «اي پادشاه! بخت تو بلند و پرچمت در سراسر دنيا برافراشته باد! در چهرهي زيباي تو غمي ميبينم. غمت را به اين درويش بينوا بگو. شايد بتوانم آن را درمان كنم.
پادشاه گفت: «اي درويش! پسري دارم كه مدتي است ناخوش احوال است و خواب و خوراك ندارد. اين مريضي او را زار و ضعيف كرده. اگر چنين مريضي ديدهاي، به من كمك كن تا پسرم شفا پيدا كند.
درويش گفت: «مرا پيش او ببر تا از نزديك ببينمش».
پادشاه درويش را پيش شيرافكن برد و درويش تا او را ديد، پي برد كه پسر پادشاه همان كسي است كه زردپري عاشق او شده و او را فرستاده تا از حال و روز او خبر بگيرد. درويش در اصل برادر يكي از كنيزهاي زردپري بود. او به پادشاه گفت: «شما مرا با شيرافكن تنها بگذاريد. قول ميدهم كه خيلي زود او را صحيح و سالم پيش شما بياورم.
شاه بيرون رفت و درويش نگاهي به شيرافكن كرد و دستمال زردپري را از جيبش بيرون آورد و روي صورت شيرافكن انداخت. شيرافكن تا بوي زردپري را شنيد، چشم باز كرد و دستمال را ديد. ناگهان تمام درد خود را فراموش كرد. دستمال را گرفت و بلند شد و با حيرت درويش را نگاه كرد و گفت: «راست بگو تو كي هستي و از كجا آمدهاي؟
درويش گفت: «من يكي از نوكرهاي زردپري هستم و آمدهام تا از حال تو باخبر شوم و به تو بگويم كه زردپري ميگويد كه چرا سراغ من نميآيي؟ ميگويد كه از عشق من خبر داري، يا نكند مرا دوست نداري كه دنبالم نميآيي؟
شيرافكن گفت: «چه طور دوستش ندارم؟! عشق او مرا به اين روز انداخته.
درويش گفت: «اگر دوستش داري، چرا دنبالش نميآيي؟
شيرافكن گفت: «اگر ميدانستم كجاست، همين لحظه حركت ميكردم و خودم را به او ميرساندم و از طلسم ديو كاكلي نجاتش ميدادم و با خود ميآوردم و مثل تاج روي سرم ميگذاشتم.
درويش گفت: «عشق شما دو تا مرا وادار ميكند كه با وجود تمام خطرها، شما را به هم برسانم. اما بگويم كه من هم مثل زردپري در طلسم گرفتارم و هيچ كاري نميتوانم بكنم. در اين راهي كه جلو پاي ماست، خطرهاي زيادي است. هيچ كمكي هم از دست من ساخته نيست. تنها ميتوانم راهنماي خوبي براي تو باشم.
شيرافكن گفت: «همين كه مرا راهنمايي كني، اگر كوه هم سر راهم باشد، سوراخش ميكنم.
درويش گفت: «اسم من جمشيد است. بعد از اين به من بگو جمشيد. خوب حالا برويم كه پدرت از غم تو پريشان است.
شيرافكن كه صحيح و سالم نزد پدرش رفت، پادشاه حيرت زده و مات ماند كه اين درويش چه كار كرد كه شيرافكن بدون دوا و غذا اين طور سالم و سرپا شد. از درويش بسيار خوشش آمد و به ميمنت شفاي شيرافكن جشن بزرگي برپا كرد. بعد شيرافكن تمام ماجراي خواب و ديدن زردپري و آمدن جمشيد را براي پادشاه گفت و از او خواست كه اجازه بدهد تا دنبال زردپري و سرنوشت خود برود. پادشاه هرچه به او اصرار كرد كه اين راه خطرناك است، به خورد شيرافكن نرفت و پادشاه هم وقتي ديد حرف او هيچ اثري در پسر ندارد، به ناچار راضي شد و گفت: «حالا كه حرف مرا گوش نميكني، لشكري همراه تو ميفرستم كه تنها نباشي».
شيرافكن گفت: «من لشكر و همراه نميخواهم. راهنمايي جمشيد كافي است. من بايد تنها بروم. در اين كار كسي نميتواند حامي و ياور من باشد.
بالاخره روز رفتن رسيد و شيرافكن با پدر و مادرش كه هق هق گريه ميكردند و اشك ميريختند، خداحافظي كرد و به آنها گفت كه در حقش دعا كنند. اين را گفت و به راه افتاد. شيرافكن كه پا به راه گذاشت، جمشيد آمد و گفت: «اي رفيق راه! بهت گفته بودم كه من خودم گرفتار طلسم هستم و نميتوانم كمكت كنم، اما اول راه چند نصيحت دارم كه در راه بايد به آن عمل كني:
اول اين كه هر چه قدر دور و برت آتش شعله ور شد، نترسي و بياعتنا به آن، راه خودت را بگيري و بروي و هيچ وقت به پشت سرت نگاه نكني كه باعث پشيمانيات ميشود؛ دوم؛ هرقدر كه دور و برت فرياد زدند و هياهو راه انداختند، اعتنايي نكن، حتي اگر ناله كنند و زار بزنند كه اي جوان ما را نجات بده، ما بهت نياز داريم. سوم، در راه هر حيوان درندهاي كه بهت حمله كرد، نترسي و فرار نكني و با اين چماق كه من بهت ميدم، آنها را از سر راهت دور كن و راه خودت را بگير و برو؛ چهارم، بدان كه سر راهت دريايي پيدا ميشود و تو خيلي تشنهاي، به هوش باش كه از آب آن دريا نخوري. باز راهت را بگير و صبور باش و توكل به خدا كن كه بعد از دريا به چشمهاي ميرسي. از آب آن چشمه بخور و كمي هم به خودت بزن كه بوي خوشي دارد؛ پنجم؛ بدان كه آب آن چشمه تو را گرسنه ميكند. بايد به هر غذاي لذيذي كه سر راه ديدي، لب نزني و از غذايي هم كه من ميخورم، تو نخوري. بعد از اين ميرسي به علفزاري كه علفهاي خودرو دارد. از علفهاي آنجا هر قدر كه دلت خواست بخور تا سير بشوي؛ ششم، اين كه بايد حواست جمع باشد و حرفهاي مرا فراموش نكني، تا وقتي هم كه من نگفتم رسيدهايم، حتي اگر زردپري را ديدي، به او سلام نكن. اگر هم به پايت افتاد و گريه و زاري كرد، بايد سنگدل باشي. او جلو راه تو را ميگيرد و سينه اش را سپر ميكند. تو بايد خنجرت را بيرون بكشي و سينهاش را بشكافي. اين طور ميتواني به مقصدت برسي.
شيرافكن حيران ماند، اما قبول كرد و با جمشيد به راهش ادامه داد. اول راه سرسبز و خرم بود. باغ بود و جويبار بود. چمنزار بود كشتزار بود. گنجشكها از اين شاخه به آن شاخه ميپريدند و آواز ميخواندند. در هر طرف عطر گلها روح آدم را زنده ميكرد و به انسان ميفهماند كه زندگي چه لذتي دارد.
شيرافكن و جمشيد ميرفتند كه آرام آرام چمنزار و باغ تمام شد و ديگر همه جا بيابان بود و از باغ و چمنزار و گنجشكها و آوازشان خبري نبود. به جاي آنها، تنها سنگ و ريگ بود. جمشيد در جلو و شيرافكن پشت سر ميرفتند. آفتاب چنان تند ميتابيد و هوا طوري گرم شده بود كه بوتههاي خشك دشت آتش ميگرفت. آتش به شيرافكن ميزد و هرم آن سراپاي او را ميسوزاند و دستهايش تاول ميزد. فكر ميكرد كه ميان تنور افتاده و از گرمي و آتش مرگ را جلو چشم ميديد. چند بار تصميم گرفت كه برگردد، اما صداي جمشيد را ميشنيد كه گفته بود هرقدر كه دور و برت آتش شعله ور شود، بايد نترسي و راه خودت را در ميان آتش بگيري و بروي و به پشت سرت نگاه نكني كه همه چيز را از دست ميدهي. اين حرف به او دل و جرأت ميداد و پيش ميرفت. هر دو رفتند و رفتند كه ناگهان شيرافكن كوهي را در برابر خود ديد و هرم هوا از بين رفت و ديد كه تاول دستهايش خوب شد. ديگر هيچ دردي احساس نميكرد. ديد كه جمشيد سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب خود گذاشت.
جمشيد رو كرد به شيرافكن و گفت: «از امتحان اول سربلند بيرون آمدي. حالا بايد غذايي بخوريم. تو برو شكار كن و من هم هيزم جمع ميكنم و آتش روشن ميكنم و بعد از خوردن غذا، كمي ميخوابيم و به راهمان ادامه ميدهيم.
شيرافكن بلند شد. تير و كمانش را برداشت و براي شكار رفت، اما وقتي داشت از دره بالا ميرفت، با اژدهاي سياهي رو در رو شد، كه از چشمهايش خون ميريخت و از دهانش آتش بيرون ميزد. اژدها به طرف او آتش پرت كرد و گفت: «اي آدميزاد شير خام خورده! چه طور جرأت كردي كه بيايي به زمين من؟ اين جا اگر پشه پر بزند، بالش را ميسوزانم. چه طور آمدي؟ الآن بهت حالي ميكنم.
شيرافكن تا حرف اژدها را شنيد، تير در كمان گذاشت و چشم اژدها را نشانه گرفت. اژدها خواست دوباره آتش پرت كند كه شيرافكن كمان را كشيد و تيري به چشم او زد كه از پس سرش بيرون آمد. اژدهاي خشمگين آتشي را پرت كرد. اما شيرافكن پيش دستي كرد و تير ديگري انداخت. اين تير هم به چشم ديگر او خورد و باز از پس كلهاش بيرون زد. اژدها از درد ميغلتيد و ديگر نميديد كه شيرافكن در كدام سمت است. شيرافكن جلو رفت و شمشيرش را كشيد و اژدها را از وسط به دو نيمه كرد و راست كنار او ايستاد و گفت: «تا به حال با مردها روبه رو نشده بودي.
ناگهان صداي خنده و شادماني را از نزديك شنيد. رفت تا ببيند كه صداي خنده از كجاست. ديد كه بالاي كوه عدهاي در خانهي چوبي گرفتار شدهاند و نميتوانند بيرون بيايند. شيرافكن تختهها را برداشت و آنها را نجات داد. آنها خوشحال بودند و دست و پاي شيرافكن را بوسيدند و در برابرش زانو زدند. اما شيرافكن كه از ديدن آنها گيج و حيرت زده بود، گفت: «شما اين جا چه كار ميكنيد؟
آنها گفتند كه ما از آدمهاي پادشاه جنگليها بوديم. پادشاه روزي مهمان داشت و ما را فرستاد كه برايش آهو شكار كنيم، كه اسير اين اژدها شديم. ديگر اين كه اژدها هر سال تعدادي از دخترهاي جوان ما را ميخورد و اگر نميداديم، قبيلهي ما را از بين ميبرد. حالا كه تو اين بلا را از سر ما دور كردهاي، همه غلام توايم. ما را از مرگ نجات دادي. هرچه بگويي، زير فرمان توايم و گوش به فرمان تو هستيم.
شيرافكن گفت: «نه شما غلام من و نه من ارباب شما هستم. شما هم مثل من انسان هستيد. خوب شد كه شما از عذاب دائم نجات پيدا كرديد. آنها گفتند كه تو بايد بيايي و پادشاه ما را از نزديك ببيني، تا او بفهمد كه كي ما را از اين بلا نجات داده است.
شيرافكن گفت: «من براي شكار آمدهام و رفيقي دارم كه منتظر من است تا برايش شكاري ببرم.
آنها گفتند كه خير، تو بايد در قبيلهي ما غذا بخوري. بعد از آن خود داني. هرچه دوست داري، بكن.
شيرافكن گفت: «شما برويد و پشت آن سنگهايي كه دود از آن بلند ميشود، دوست مرا بياوريد تا من هم از پوست اين اژدها كمربندي ببرم.»
آنها رفتند تا جمشيد را بياورند و شيرافكن هم رفت تا كمربندي از پوست اژدها ببرد. كارش كه داشت تمام ميشد، ديد جمشيد و آن گروه دارند ميآيند. بعد هم به طرف قبيلهي جنگليها راه افتادند. نزديك قبيله، پادشاه و عدهاي ديگر كه باخبر شده بودند، به استقبال آنها آمدند. پادشاه سر و صورت شيرافكن را بوسيد و او را به قصرش برد و به خاطر از بين رفتن اژدها جشن گرفتند. پادشاه در آنجا شيرافكن را كنار خودش نشاند و رو به او كرد و گفت: «اي جوان! تو اين بلا را از سر ما دور كردي. اين اژدها از قديم، از پدر، خانه و قبيلهي ما را غارت ميكرد، دخترهاي جوان و زيباي ما را از بين ميبرد. حالا تو او را كشتي و ما را نجات دادي. بايد در قبيلهي ما زندگي كني. بعد از مرگ من هم، وارث تمام اين قبيله ميشوي. من دخترم را هم به تو ميدهم.
شيرافكن گفت: «دخترت خواهر من است. خودم هم پادشاهي داشتم. اما من عاشق زردپري هستم. من ميروم تا نجاتش بدهم و با او عروسي كنم. شيرافكن وقتي ديد پادشاه دست بردار نيست، ماجراي عشق خود را از اول تا آخر براي او تعريف كرد. به او گفت كه چه طور زردپري را در خواب ديد و به باغ رفت و با او حرف زد. گفت كه چه طور مريض شد و جمشيد آمد و از صحرا گذشت و اژدها را كشت و حالا اين جا رو به روي او نشسته است. پادشاه جنگليها گفت: «اي جوان! حالا كه قبول نميكني كه ميان ما باشي، چند روزي مهمان ما باش. چند روز ديگر جشن قبيلهي ماست و تو بايد در آن روز مهمان باشي تا خوشي ما را ببيني.
شيرافكن قبول كرد و چند روزي مهمان آنها شد و وقتي جشنشان تمام شد، با پادشاه خداحافظي كرد و همراه جمشيد به راه افتاد. پادشاه و مردم و قبيله او را تا دو فرسخ بدرقه كردند و برگشتند. شيرافكن هم رفت و رفت تا اين كه پي برد كه جنگل آرام آرام تاريك ميشود. بعد آن قدر تاريك شد كه نگو و نپرس. در همين لحظه جيغ و فريادهايي از اطراف بلند شد؛ صداهايي كه دل را از سينه ميكند. بعد از اين جيغها، صداي ناله و زاري شنيد، صداهايي كه دل سنگ را آب ميكرد و از شنيدن آن حيرت زده و مات ميماند. فرياد ميزدند: اي شيرافكن! ما را نجات بده. تو اژدها را كشتي و قبيلهي جنگليها را نجات دادي، ما را هم نجات بده.
شيرافكن زنها و مردهايي را ديد كه افعي و اژدها دور آنها حلقه زده بود و مغز آنها را ميخورد. دل شيرافكن به حالشان سوخت. ميخواست به كمكشان برود كه حرفهاي جمشيد به يادش آمد كه گفته بود: در راه هياهو و فريادي ميشنوي كه دل آدم را آب ميكند. هرچه شنيدي كه اي جوان! بيا ما را نجات بده. ما به تو نياز داريم، خودت را به كري بزن و به آنها نگاه نكن.
شيرافكن بياعتنا به آنها گذشت و به راهش ادامه داد. رفت تا جايي كه ديد صداي هياهو كم و كمتر شد. وقتي صدا قطع شد، پشت سرش را نگاه كرد و ديد كه از جنگل و آن آدمها و مارها خبري نيست و تمام دشت پر از گل زيبا و رنگارنگ است. در همين لحظه ديد كه جمشيد سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب گذاشت. شيرافكن حيرت كرد كه اين چه كاري است.
وقت خوردن غذا رسيد. شيرافكن شكار كرد و غذايي خوردند و خوابيدند. شيرافكن زردپري را در خواب ديد كه ميگفت: «اي عزيزدلم! تا حالا دو طلسم را شكستي. اگر طلسمهاي ديگر را هم بشكني، به وصال من ميرسي و آن وقت من مال تو ميشوم.
شيرافكن بيدار شد و ديد كه همه جا تاريك شده است و هيچ چيز معلوم نيست. خوب كه نگاه كرد، از دور دو نقطهي روشن به چشم ميآمد. حيران با خود گفت كه اين روشني چيست؟ از جا بلند شد و رفت تا سر از آن روشني دربياورد. رفت و نزديك دره ديد كه ديوي روي زمين افتاده و درخت سبزي روي پاي اوست و چشمهايش از دور ميدرخشد و به سرخي ميزند و از آن روشني ميتابد. ديو عذاب ميكشد. شيرافكن پرسيد: «اي ديوزاد! در چه حالي؟
ديو گفت: «اي آدميزاد! امروز من به تو احتياج دارم. مرا از درد اين درخت لعنتي نجات بده.»
شيرافكن دست هايش را دور تنهي درخت حلقه كرد و سرش را روي آن خواباند و با يك زور درخت را از ريشه كند و از روي پاي ديو برداشت. ديو نعرهاي كشيد و بيهوش شد. بعد از آن كه به هوش آمد، از شيرافكن تشكر كرد و گفت: «من بعد از اين غلام توام. هرچه تو بخواهي، من هم آن را ميخواهم.
شيرافكن گفت: «من غلام نميخواهم. تو آزادي.»
ديو دو تار موي خود را كند و به شيرافكن داد و گفت: «هروقت به من نياز داشتي، اين موها را آتش بزن. من بلافاصله حاضر ميشوم.
شيرافكن سر جايش برگشت و ديد كه جمشيد بيدار شده و دارد ميخندد. از او پرسيد:«چرا ميخندي؟»
جمشيد جواب داد: «چيزي نيست. همين طوري ميخنديدم.»
بعد رو به شيرافكن كرد و گفت: «راه بيفت برويم.»
هر دو رفتند و رفتند تا به درهاي رسيدند. شيرافكن ديد كه شير و پلنگ و گرگ و حيوانات ديگر از چهار طرف به او حمله ميكنند. شيرافكن در تمام عمرش چنين چيزي نديده بود. حيوانات نعره ميزدند و به طرف او ميآمدند. اگر كس ديگري به جاي شيرافكن بود، دو پا داشت، دو پاي ديگر هم قرض ميكرد و فلنگ را ميبست. اما شيرافكن باز به ياد حرفهاي جمشيد افتاد كه گفته بود: حواست باشد كه نترسي. بايد راه خودت را بگيري و پيش بروي. به ياد چماقي افتاد كه جمشيد به او داده بود. چماق را از خورجين بيرون آورد و هر حيواني را كه به او نزديك ميشد، با آن چماق ناكارش ميكرد، يا از ترس چماق او جلو نميآمدند و يا فرار ميكردند. تا عاقبت حيوانات كم شدند. شيرافكن جلو رفت. ديگر از حيوانات خبري نبود و فريادشان هم از بين رفت. ديد جمشيد باز سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب گذاشت.
باز وقت آن رسيد كه غذايي بخورند. شيرافكن شكار كرد و جمشيد غذا را پخت. شيرافكن چرت ميزد كه ناگهان متوجه شد كه گردبادي به حركت درآمد، گردبادي كه مايهي حيرت بود. گردباد كه از بين رفت، ديو سياهي با شاخهاي بزرگ و دندانهاي دراز پيدا شد و گفت: «اي آدميزاد! تو كجا، اين جا كجا؟ تو تمام گلهي شيرهاي مرا از بين بردي، گرگهاي مرا كشتي و پلنگهاي مرا فراري دادي. حالا آمدهام تا انتقام آنها را بگيرم. اگر مردي بيا و زور بازوت را نشان بده.
شيرافكن گفت: «اي ديوزاد! اين قدر لاف نزن. برو آماده باش تا با هم بجنگيم. هركس زمين خورد، شكست خورده است. قبول داري؟»
ديو گفت: «هركس زمين خورد، كشته ميشود.»
شيرافكن و ديو شروع كردند به گرفتن كشتي. گاهي شيرافكن زور ميآورد و گاهي ديو، اما هيچ كدام دست بالا نداشتند. چهل روز و چهل شب كشتي گرفتند و زمين از فشار پا گود افتاده بود و داشتند فرو ميرفتند كه شيرافكن خدا را ياد كرد و دست در كمر ديو انداخت و او را بلند كرد و به زمين زد. زود روي سينهي او نشست و قمهاش را بيرون آورد و خواست سينهي او را بشكافد، اما دلش به حال او سوخت و قمه را غلاف كرد و از روي سينهي ديو بلند شد. ديو تا مردانگي شيرافكن را ديد، به پاي او افتاد و گفت: «تو حق زندگي به گردن من داري، از حالا من نوكر توام.»
ديو رو به شيرافكن كرد و پرسيد كه كجا ميروي؟ شيرافكن داستان زندگياش را گفت و اشاره كرد كه حالا هم ميرود تا زردپري را به دست بياورد. ديو چند تار موي خود را كند و به شيرافكن داد و گفت: اينها را بگير. روزي به دردت ميخورد. هر وقت به من نياز داشتي، اين موها را آتش بزن. بلافاصله خودم را ميرسانم.
شيرافكن موها را گرفت و دوباره با جمشيد به راه افتاد. در راه ميرفتند كه پي برد در بيابان بيآب و علفي است. چنان تشنه بود كه لبهايش ميتركيد. از شدت تشنگي بيتاب و توان شده بود كه ناگهان درياي بزرگي روبه رو ديد. دويد به طرف دريا و سر خود را در آب فرو كرد و خواست آب بخورد كه ناگهان به ياد حرف جمشيد افتاد: «در راه دريايي پيدا ميشود و تو تشنهاي. به هوش باش كه از آب نخوري. از دريا كه بگذري، خيلي زود چشمهاي ميبيني. از آب آن چشمه بخور».
شيرافكن سرش را از آب بيرون آورد و به خدا توكل كرد و به راه افتاد. خيلي زود به چشمهاي زلال و پاك رسيد. شيرافكن زانو زد و از آب چشمه خورد. سيراب كه شد، آبي به خود زد و ديد كه چه بوي خوشي از او ميآيد. ناگهان در خود احساس گرسنگي كرد. گرسنگياش چنان شديد بود كه نگو و نپرس. انگار چند شبانه روز چيزي نخورده باشد. بعد ديد كه سفرهاي جلو او باز شده است كه در آن مرغ بريان، شرابهاي گوارا، برنج، نانهاي نازك، كباب و ميوههاي رنگارنگ بود. شيرافكن با خوشحالي به طرف سفره دويد. اما ناگهان به ياد حرف جمشيد افتاد: حواست باشد يك لقمه از غذاها نخوري كه طلسم ميشوي.
شيرافكن خدا را به ياد آورد و صبر كرد و گرسنه باز به راه افتاد. تا اين كه به سبزه زاري رسيد كه جمشيد گفته بود كه ميتواند از سبزههاي آن بخورد. شروع كرد به خوردن. هر سبزهاي يك مزه داشت و سبزهها به طعم مرغ بريان، كباب و سيب و انار و به و زردآلو و آلبالو بود. شيرافكن خورد و خورد تا سير شد. باز ديد كه جمشيد سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب خود گذاشت. اما شيرافكن پس از سير شدن، دراز كشيد و خوابيد. بعد از آن كه بيدار شد، ديد كه جمشيد نيست. پس يكه و تنها به راه افتاد. داشت ميرفت كه ناگهان زردپري رو به روي او رسيد و از شادي در پوست خود نميگنجيد و ميگفت: عشق من! چه قدر دوستت دارم. چه قدر منتظرت بودم.
شيرافكن داشت به طرف او ميرفت كه حرفهاي جمشيد به يادش آمد: وقتي زردپري را ديدي با خنجر سينهي او را بشكاف. شيرافكن خنجر خود را آهسته بيرون آورد و حوالهي قلب زردپري كرد. زن جيغي كشيد و به زمين افتاد. شيرافكن ديد كه به عوض زردپري زيبا، ديو زشت و بدقوارهاي روي زمين افتاده است. بعد جمشيد را ديد كه باز سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب گذاشت. جمشيد به طرف او رفت و گفت:«اي جوان! آفرين بر تو. تو تمام طلسمها را شكستي. حالا من هم از طلسم نجات پيدا كردم. بيا رو شانهي من بنشين و چشمهايت را ببند.
شيرافكن روي شانهي جمشيد نشست و چشمهايش را بست. وقتي چشم باز كرد، ديد كه در ساحل درياي بزرگي ايستاده است. جمشيد به او گفت: قصر زردپري زير اين درياست. بايد آب آن را خشك كني تا به او برسي.
شيرافكن ناگهان به ياد ديوها افتاد. موي آنها را آتش زد و هر دو در چشم به هم زدني حاضر شدند. هر دو گفتند كه غلامها آمادهاند. ارباب چه دستوري دارد؟ شيرافكن گفت: بايد آب اين دريا را خشك كنيد.
ادامه دارد…
source