قصه برادر و خواهر: روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آنها با پدر و مادرشان بهخوبی زندگی میکردند، تا اینکه مادر آنها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است. از وقتی نامادری پایش را به خانه آنها گذاشت، تصمیم گرفت از دست بچهها خلاص شود.
قصه برادر و خواهر
او بهجای غذا به آنها نان مانده و کپکزده میداد و لباسهای پاره و کثیف تن آنها میکرد. بهمحض اینکه پدرشان از خانه بیرون میرفت، آنها را با بیرحمی کتک میزد. این کار هرروز انجام شد تا اینکه طاقت بچهها تمام شد و بیشتر از آن نتوانستند تحمل کنند. دخترک گفت: «نامادری ما یک جادوگر است، یک جادوگر شرور و بدجنس، اگر ما اینجا بمانیم او بالاخره ما را خواهد کشت.»
پسرک گفت: «باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنیم»
دخترک گفت: «بله، ما باید فرار کنیم.»
آنوقت بدون معطلی راه افتادند و از آنجا دور شدند. رفتند و رفتند تا به جنگل بزرگی رسیدند. دخترک که خسته شده بود به برادرش گفت: «ما میتوانیم اینجا زندگی کنیم. جادوگر ما را در اینجا پیدا نخواهد کرد.»
اما دخترک اشتباه میکرد. جادوگر قدرت زیادی داشت. وقتی برادر برای خوردن آب بهطرف رودخانه رفت، جادوگر پشت سر او پنهان شد. پسرک زانو زد تا آب بنوشد که ناگهان صدایی شنید. انگار رودخانه میگفت:
«هر کس آب مرا بنوشد، به یک ببر تبدیل خواهد شد. آب مرا بنوش و یک ببر شو.»
در همین موقع خواهرش باعجله بهطرف او دوید و فریاد زد: «صبر کن. این آب را نخور! رودخانه دوست ماست، اما نامادری بدجنس آن را جادو کرده است!»
پسرک خیلی تشنه بود. ولی نمیتوانست پریشانی و اضطراب خواهرش را تحمل کند. او به خواهرش اطمینان داد که آب نخواهد نوشید، چراکه اگر به یک ببر تبدیل شود مجبور خواهد شد، خواهرش را بخورد! و این دقیقاً همان چیزی بود که جادوگر میخواست، اتفاق بیفتد. برای همین خیلی عصبانی شد.
پسرک درحالیکه دست خواهرش را گرفته بود گفت: «بیا برویم. من رودخانه دیگری پیدا میکنم و از آب آن مینوشم.»
آنها رفتند و رفتند تا به رودخانه دیگری رسیدند. پسرک دوباره زانو زد و خواست آب بنوشد که صدایی گفت: «هر کس آب مرا بنوشد یک گرگ خواهد شد. آب مرا بنوش و یک گرگ شو!»
یکبار دیگر خواهر با وحشت فریاد زد: «برادر، برادر! از این آب نخور! نامادری بدجنس این رودخانه را هم جادو کرده است، او باید در همین اطراف باشد.»
جادوگر که پشت بوتهها پنهان شده بود، حرفهای دخترک را شنید و از شدت عصبانیت دندانهایش را به هم فشار داد. آنوقت به دنبال بچهها راه افتاد. کمی که رفت، پسر گفت: «من دیگر طاقت ندارم، اگر آب ننوشم از تشنگی هلاک میشوم.»
دختر تا این حرف را شنید تمام تنش لرزید. او مطمئن بود که جادوگر در گوشهای از جنگل پنهان شده است.
آنها رفتند و رفتند تا به رودخانهای دیگر رسیدند. پسرک باعجله بهطرف رودخانه دوید. دختر فریاد زد: «صبر کن، صبر کن.»
و بهطرف او رفت. وقتی پسر برای نوشیدن آب زانو زد، صدای رودخانه را شنید که میگفت: «هر کس از آب من بنوشد، به یک آهو تبدیل میشود مرا بنوش و یک آهو شو.»
دخترک با التماس گفت، «برادر، برادر از این آب نخور، اگر بخوری آهو میشوی و من برای همیشه در این جنگل تنها میمانم.»
اما پسرک آنقدر تشنه بود که حرف او را گوش نکرد و از آب رودخانه نوشید و به یک آهوی قهوهای تبدیل شد. در همین موقع دخترک صدای خنده وحشتناکی شنید. این صدای نامادری جادوگر بود. دخترک و آهو به گریه افتادند.
آهو گفت: «حالا باید چهکار کنیم؟»
دخترک گفت: «نمیدانم. من نمیتوانم جادوی نامادری را باطل کنم.»
آنوقت گردنبند طلایی خود را به دور گردن آهو بست و گفت: «من از تو نگهداری میکنم و هیچوقت تو را ترک نمیکنم. تو هم نباید من را ترک کنی. اینطوری ما برای همیشه میتوانیم باهم باشیم.»
آهو گفت: «باشد.»
آنها دوباره راه افتادند. رفتند و رفتند تا به یک کلبه کوچک رسید. شب شده بود. دختر توی کلبه را نگاه کرد، کلبه خالی بود. دخترک خوشحال شد و برای اولین بار خندید.
از آن شب به بعد آنها در کلبه ماندند و باهم زندگی کردند. سالها گذشت. دختر هرروز به جنگل میرفت و از میوههای جنگل میچید و به کلبه میآورد، برای برادرش هم علفهای تازه و خوشبو میآورد. آنوقت باهم در بیرون کلبه بازی میکردند.
دخترک هر وقت به برادرش نگاه میکرد، غمگین میشد. تمام آرزوی او این بود که طلسم جادوگر را باطل کند و برادرش را به شکل اولش درآورد. بهجز این آرزوی دیگری نداشت.
یک روز صبح زود آنها با صدای شیپور شکارچیها و عوعوی سگها از خواب بیدار شدند. پادشاه و اطرافیانش برای شکار به جنگل آمده بودند. آهو با اشتیاق به دختر نگاه کرد؛ اما دختر دستش را دور گردن او حلقه کرد و گفت: «نه برادر! تو نباید به شکارچیها نزدیک بشوی. این کار خطرناک است.»
در همین موقع شیپورها دوباره به صدا درآمدند. آهو دیگر نتوانست تحمل کند و با التماس به خواهرش گفت: «بگذار بروم. من خیلی دوست دارم آنها را از نزدیک ببینم.»
دختر گفت: «نه، آنها تو را با تیر خواهند زد.»
آهو آنقدر التماس کرد تا سرانجام دختر راضی شد و گفت: «باشد، ولی به من قول بده که زیاد به آنها نزدیک نشوی.»
آهو گفت: «قول میدهم.»
خواهر گفت: «من در را میبندم تا هیچکس نتواند به اینجا بیاید. یادت باشد وقتی آمدی باید بگویی، خواهرم در را باز کن، تا من در را به رویت باز کنم.»
برادر قول داد و با خوشحالی بیرون رفت؛ اما او خیلی زود حرفهای خواهرش را فراموش کرد و به شکارچیها نزدیک شد. شکارچیها او را دیدند و تعقیبش کردند. آهو با سرعت پا به فرار گذاشت. او آنقدر سریع میدوید که باد هم به گردش نمیرسید. وقتی به کلبه رسید در زد و گفت: «خواهرم در را باز کن.»
خواهرش در را باز کرد و بازوهایش را دور گردن او حلقه کرد و با مهربانی او را بوسید.
روز بعد صدای شیپور دوباره به گوش رسید، آهو سرش را با اشتیاق بلند کرد و از خواهرش خواهش کرد تا دوباره به او اجازه رفتن بدهد.
اما خواهرش مخالفت کرد. آهو آنقدر التماس کرد تا دوباره خواهرش راضی شد و گفت: «مواظب خودت باش.» بعد در را باز کرد و آهو بیرون رفت.
آن روز پادشاه و شکارچیها توانستند به آهو نزدیک شوند و او را زخمی کنند، اما نتوانستند او را بگیرند و سرانجام خسته شدند و از تعقیب او دست کشیدند.
هنگامیکه آهو به کلبه رسید، خواهرش از دیدن زخمهای او خیلی ترسید و گفت: «من زخم تو را با علفها میبندم. زخم خطرناکی نیست و خیلی زود خوب میشود. ولی از تو خواهش میکنم که دیگر بیرون نرو.» آهو نتوانست قول بدهد، همینکه شیپورها به صدا درآمدند خواهرش او را دید که از کلبه خارج شد. خواهر با نگرانی زمزمه کرد: «مواظب خودت باش برادر عزیزم.»
از آن طرف، پادشاه که خیلی کنجکاو شده بود و میخواست بداند این آهو با آن گردنبند طلاییاش در جنگل چهکار میکند و شبها به کجا میرود. همراهانش را جمع کرد و گفت: «باید هر طوری شده سر از کار این آهو دربیاوریم. باید بدانیم که او شبها به کجا میرود.»
یکی از شکارچیها گفت: «من بهطور اتفاقی این موضوع را فهمیدم.»
پادشاه گفت: «پس معطل چه هستی؟ برای ما هم تعریف کن.»
شکارچی گفت: «چشم.»
و بعد ادامه داد: «من آهو را دیدم که بهطرف یک کلبه کوچک رفت و در آن را به صدا درآورد و گفت، خواهرم در را باز کن. آنوقت یک دختر جوان و زیبا در را باز کرد و آهو به کلبه رفت.»
پادشاه گفت: «هیچکس حق ندارد به آهو صدمه بزند. ما باید طوری که او متوجه نشود به دنبالش برویم و خودمان را به کلبه برسانیم.»
آن روز هیچکس به آهو تیراندازی نکرد. آهو هم با خیال راحت در آن اطراف میگشت. وقتی شب از راه رسید، آهو بهطرف کلبه رفت. پادشاه و همراهانش هم به دنبال او راه افتادند. وقتی به نزدیکی کلبه رسیدند، پادشاه دختر زیبایی را دید که مثل پنجه آفتاب بود.
دختر همهچیز را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه آنها را به قصر خود برد و با دختر عروسی کرد.
از آن روز به بعد خواهر و برادر زندگی تازهای را در قصر شروع کردند. آهو آزاد و خوشحال بود. در باغهای قصر میدوید و بازی میکرد و به هرکجا که دلش میخواست میرفت. دختر هم راضی و خوشحال بود. بهزودی دختر مهربان، خود را در قلب همهجا کرد. همه او و برادرش را دوست داشتند و از جانودل به آنها خدمت میکردند.
زندگی آنها بهخوبی و خوشی میگذشت تا اینکه این خبر به گوش نامادری رسید. نامادری گمان میکرد آهو کشته شده است و دختر نیز از غصه او دق کرده است. با شنیدن این خبر آنقدر عصبانی شد که تصمیم گرفت آنها را به قتل برساند.
نامادری دختر زشتی داشت که فقط یک چشم داشت. او به دخترش گفت: «تو باید همسر پادشاه بشوی.» دختر جادوگر غرغر کرد و گفت: «من نمیتوانم این کار را بکنم.»
نامادری گفت: «احمق نشو. تو باید بهجای او ملکه بشوی. باید صبر کنیم تا او بیمار شود. آنوقت من انتقامم را خواهم گرفت.»
جادوگر تمام قدرت خود را به کار برد تا اینکه فهمید ملکه پسری زیبا به دنیا آورده است. آنوقت با خوشحالی به دختر زشت خود گفت: «اکنون بخت و اقبال به سراغت آمده است. من به قصر میروم و آنها را از سر راه برمیدارم.»
جادوگر خودش را به شکل خدمتکاری مهربان و خندهرو درآورد و به قصر رفت. ملکه بعد از تولد بچه بیمار شده بود و در رختخواب خوابیده بود. او به مستخدمین گفته بود که با دقت از فرزندش پرستاری کنند تا اینکه او دوباره خوب بشود.
جادوگر آنقدر خوشخدمتی کرد تا اجازه یافت به اتاق ملکه برود و از او پرستاری کند. آنوقت به سراغ دخترش رفت و با یکدیگر نقشه قتل ملکه را کشیدند.
جادوگر گفت: «ما باید او را به حمام ببریم و در آنجا خفهاش کنیم.»
دختر قبول کرد و با کمک هم ملکه را به حمام بردند و در آنجا به قتل رساندند. هیچکس از این موضوع باخبر نشد. جادوگر لباس زیبا و گرانبهایی به تن دخترش پوشاند. بعد نقابی به او داد تا صورتش را بپوشاند. آنوقت او را روی تخت خواباند و پرده گلدار اطراف تخت را کشید و منتظر آمدن پادشاه شد.
سرانجام پادشاه برای احوالپرسی همسرش آمد. ولی خدمتکار به او گفت که همسرش نمیتواند او را ببیند. پادشاه ناراحت شد. ولی به روی خودش نیاورد و از آنجا رفت. نیمهشب هنگامیکه همه در قصر خوابیده بودند و فقط پرستار بچه بیدار بود و گهواره کودک را تکان میداد، ملکه واقعی بدون سروصدا به اتاق آمد و پسر کوچک خود را از گهواره برداشت و نوازش کرد و بوسید. بعد بهآرامی او را در گهواره گذاشت و به جایی رفت که آهو دراز کشیده بود. بهملایمت سر آهو را نوازش کرد و بدون یک کلمه حرف از در بیرون رفت و ناپدید شد.
این اتفاق در شبهای بعد هم تکرار شد و برای پرستار بچه بهصورت معمایی در آمد. او نمیدانست چهکار بکند و گمان میکرد یک روح دیده است. تا اینکه یک روز این موضوع را با پادشاه در میان گذاشت. پادشاه به فکر فرورفت و گفت: «این خیلی عجیب است. چند روزی است که رفتار همسرم عوض شده و حتی به من اجازه نمیدهد که نزدیکش بروم و حالا این موضوع عجیب که تو میگویی. من که کاملاً گیج شدهام.»
پرستار گفت: «عالیجناب! به نظر من شما باید خودتان را در گوشهای پنهان کنید تا از این کار سر دربیاورید.»
پادشاه سرش را تکان داد و گفت: «بله، فکر خوبی است.»
آن شب پادشاه در گوشهای پنهان شد و با نگرانی منتظر آمدن ملکه شد.
نیمههای شب بود که همسرش بهآرامی وارد اتاق شد و بهطرف بچه رفت. او را در آغوش گرفت و گفت: «من آمدم. من آمدم. بچهام چطور است؟ آهویم کجاست؟»
پادشاه بهطرف همسرش دوید و محکم او را گرفت و گفت: «تو کی هستی؟ آن دختری که روی تخت خوابیده کیست؟ من که سر درنمیآورم.»
بعد با محبت همسر و فرزندش را بوسید. در همین موقع ملکه بهطور معجزهآسایی زنده شد.
او تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه درحالیکه از خشم میلرزید، گفت: «آنها آنطور که شایستهشان است، مجازات خواهند شد.»
بعد به سربازانش دستور داد آن دو نفر را دستگیر کنند. جادوگر هر چه سحر و جادو بلد بود، به کار بست، اما جادوهایش تأثیری نکردند. در همین موقع جادوگر آتش گرفت و سوخت و تنها مشتی خاکستر از او برجا ماند.
دختر جادوگر نیز به جنگل فرار کرد و خوراک جانوران وحشی شد. وقتی جادوگر و دخترش از بین رفتند، آهو به جوان زیبایی تبدیل شد. برادر و خواهر با خوشحالی یکدیگر را در آغوش گرفتند و همگی در کنار هم سالهای سال بهخوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع: ایپاب فا
source