داستان مرد حق نشناس: در روزگاران قدیم، جهانگرد فقیری بود که سگ باوفایی داشت و همیشه برای گردش و سیاحت با سگش از شهری به شهر دیگر سفر میکرد. یک روز هنگام سفر، سگ او در کنار جاده به روی زمین افتاد و پس از مدتی مُرد. جهانگرد در کنار جسد سنگ نشست و درحالیکه های های گریه میکرد، گفت: «ای سگ باوفای من، چگونه میتوانم بدون کمک تو به مسافرت خود ادامه دهم؟ چگونه میتوانم در دنیا بدون وجود تو زندگی کنم؟ چگونه میتوانم مهربانیهای تو را فراموش کنم و فداکاریها و خدمتهایت را از یاد ببرم؟»
داستان مرد حق نشناس
در این وقت، یک رهگذر از راه رسید و دید مردی در کنار جسد یک سگ نشسته و برای او های های گریه میکند. رهگذر قدری جلوتر رفت و از جهانگرد پرسید: «آقای عزیز، چرا گریه میکنید؟ برای شما چه اتفاقی افتاده است؟»
او پاسخ داد: «من مردی جهانگرد هستم و این سگ یک عمر در سفرها و سیاحتها به من خدمت کرده و اکنون در جلوی چشمهایم به روی زمین افتاد و پس از کمی جان کندن مُرد. این سگ خیلی مهربان و باوفا بود. روزها مثل یک شکارچی برایم شکار میکرد و شبها مثل یک پاسبان از من نگهبانی مینمود. وقتی خطری پیش میآمد، مثل یک شیر به جنگ دشمن میرفت و نمیگذاشت حتی یک مو از سر من کم شود.»
جهانگرد درحالیکه این حرفها را میزد بهشدت گریه میکرد. اشک مثل باران از چشمهایش جاری بود. در این موقع، جهانگرد با دستمالی اشکهایش را پاک کرد و صحبتش را اینطور ادامه داد: «ای آقا، شما نمیدانید که من چه سگی داشتم! او چندین بار مرا از خطر مرگ نجات داده بود.»
رهگذر گفت: «عجیب است! چه طور این سگ تو را از مرگ نجات داده است؟»
جهانگرد از کارهای سگش می گوید
جهانگرد گفت: «اصلاً عجیب نیست! من حالا چند تا از کارهایش را برای شما تعریف میکنم: مدتی قبل، من با قایق در دریا سفر میکردم و سگم هم با من در قایق بود. من مشغول پارو زدن بودم و قایق آرامآرام درروی آب حرکت میکرد. ناگهان کوسهماهی بزرگی به زیر قایق رفت و آن را واژگون کرد و مرا به دریا انداخت. من در عمرم کوسهماهی، زیاد دیده بودم.
ولی این کوسهماهی آنقدر بزرگ و خطرناک بود که با دیدنش دستوپای خود را گم کردم. همانطور که در وسط دریا دستوپا میزدم، دیدم که کوسهماهی دهانش را باز کرده و بهطرف من میآید. او میخواست مرا مثل یک لقمه غذا به شکم خود فروببرد. از دندانهای تیز او وحشت کردم. میخواستم از خودم دفاع کنم، ولی نیزهای نداشتم که با آن با کوسهماهی بجنگم.»
«در این موقع، سگم به روی صورت کوسهماهی پرید و با دندانهای تیزش چشمان کوسهماهی را از کاسه خارج ساخت و او را کور کرد. کوسهماهی خیلی خشمگین شده بود و از شدت درد خودش را به بالا و پائین پرتاب میکرد. او باهمان حال، عقب ما میگشت تا ما را پیدا کند و انتقام بگیرد. ولی کور شده بود و دیگر نمیتوانست ما را ببیند و به ما حمله کند. بهاینترتیب، ما از دست او نجات پیدا کردیم.»
«پس از کور شدن کوسهماهی، من و سگم فوراً از آب بالا آمدیم و داخل قایق شدیم و به سفر ادامه دادیم. با این عمل، این سگ مهربان مرا از خطر مرگ نجات داد.»
وقتی صحبت جهانگرد به اینجا رسید رهگذر گفت: «عجب سگ باهوشی! دلم میخواست تو میتوانستی بازهم از کارهای او برایم تعریف کنی.»
جهانگرد آهی کشید و دوباره چنین گفت: «سال گذشته، یک روز، پس از یک سفر طولانی به لب رودخانهای رسیدم. دست و صورت خود را با آب رودخانه شستم و روی زمین دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. در اثر خستگی زیاد به خواب رفتم.
سگم، چند قدم آنطرفتر نشسته بود و از من مواظبت میکرد. نفهمیدم چه مدتی در خواب بودم که سگم مرا باعجله از خواب بیدار کرد و با دست، تپهای را که در نزدیکی ما بود نشان داد و شروع کرد به پارس کردن. وقتیکه روی تپه را نگاه کردم، چهار شیر درنده را دیدم که بهطرف ما میآمدند. فوراً از روی زمین بلند شدم و از درخت تنومندی بالا رفتم.
سگ من از ترس شیرها خود را به رودخانه انداخت و شناکنان بهطرف دیگر رودخانه رفت و از خطر شیرها جان سالم به دربرد. من حدود یک ساعت بالای درخت ماندم تا شیرها کاملاً از بیابان اطراف ما دور شدند. بعداً از درخت پائین آمدم. سگم هم از آنسوی رودخانه نزد من آمد. با خوشحالی او را نوازش کردم. او هم از فداکاری خود خیلی خوشحال بود. آقای محترم، میبینید! من چنین سگ مهربانی را ازدستدادهام! آیا درست نیست که در مرگ چنین سگی اشک بریزم و گریه و زاری کنم؟»
رهگذر گفت: «از کارهای این سگ پیداست که او بهترین رفیق تو بوده است. بعد از او زندگی برای تو قدری مشکل خواهد بود. بههرحال، امیدوارم بتوانی سگی به خوبی سگ ازدسترفتهات پیدا کنی. چون داستانهایی که از سگت تعریف میکنی، خیلی جالب است. آیا بازهم ماجرایی از سگت به یاد داری برایم تعریف کنی؟»
جهانگرد دوباره اشکهای خود را پاک کرد و گفت: «چند ماه قبل، در بیابانی خشک و سوزان راه خود را گم کرده بودم. مدت زیادی با سرگردانی از اینسوی بیابان به آنسوی بیابان میرفتم. هر چه راه میرفتم، راهی پیدا نمیکردم که از سرگردانی نجات پیدا کنم. در این مدت، هرچه آذوقه و نان و گوشت داشتم، همه را خوردم.
مدتی هم با گرسنگی در بیابانها قدم زدم و راه به جایی نبردم. کمکم نیرویم تمام شد. پس از مدتی از شدت گرسنگی روی زمین افتادم تا مرگ به سراغم بیاید. دیگر رمقی نداشتم و آخرین نفسهایم از سینهام خارج میشد. سگم که دید من دارم از گرسنگی میمیرم، به فکر افتاد که غذائی برایم دستوپا کند.»
«در همان نزدیکیها، کبک چاقی در زیر بتهی خاری در بیابان لانه درست کرده بود. سگ من به آهستگی به لانهی او نزدیک شد و با یک جهش به رویش پرید و آن را شکار کرد. من هنوز روی زمین افتاده بودم و چشمهایم نیمهباز بود. ناگهان دیدم که سگم کبکی به دهان گرفته و برایم آورده است. سگ مهربان بالای سرم ایستاد و کبک را به روی صورتم گذاشت.
تا چشمم به کبک افتاد، دوباره جان گرفتم. از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. از جا برخاستم، ابتدا با چاقویی که در جیب داشتم سر کبک را بریدم و دل و جگر آن را بیرون آوردم و کباب کردم و خوردم. نمیدانی که این کباب چه قدر برای من لذتبخش بود!»
«پسازآن، پرهای کبک را با دقت کندم. کبک چاقی بود. آن را روی آتش گذاشتم و کباب کردم و یک شکم سیر خوردم. بقیهی آن را هم برای روزهای بعد در کولهپشتیام گذاشتم و …»
مرد رهگذر صحبت او را قطع کرد و گفت: «من فکر نمیکنم که در تمام دنیا سگی به مهربانی سگ تو وجود داشته باشد. من از شنیدن این ماجراها خیلی لذت بردم. اگر داستانهای دیگری درباره سگت داری، آنها را هم برایم تعریف کن.»
جهانگرد آهی کشید و چنین ادامه داد: «یکشب، در بیابانی با سگم سفر میکردم. هوا خیلی سرد بود و من از سرما مثل بید میلرزیدم و دندانهایم به هم میخورد. برای اینکه از سرما تلف نشوم، غاری را پیدا کردم و به داخل آن رفتم. سگم هم با من به داخل غار آمد. همینکه به وسط غار رسیدم، یک حیوان وحشی به من حملهور شد. چشمهای آن حیوان در تاریکی مثل دو چراغ میدرخشید. به علت تاریکی شب من نمیتوانستم ببینم که آن حیوان چیست؟ شیر است؛ ببر است؛ یا پلنگ است؟»
«در این موقع، سگم به جلو پرید و نگذاشت که من با حیوان وحشی روبرو شوم. بعد، خودش با او مشغول جنگ شد. هوا تاریک بود و من نمیتوانستم به سگم کمک کنم. فقط صدای نعرهی آنها و نفس زدنشان به گوش من میرسید. آن دو حیوان، مدت زیادی باهم جنگیدند. نعرهی دلخراش آنها گوش انسان را کر میکرد. اگر آن حیوان وحشی موفق میشد که سگ مرا بکشد، مرا نیز میکشت؛ ولی خوشبختانه پس از مدتی سگ من شکم او را درید. حیوان وحشی به روی زمین افتاد و پس از مدتی مرد.»
«خدا را شکر کردم و سگم را نوازش نمودم؛ زیرا این سگ مهربان برای چندمین بار مرا از مرگ نجات داده بود.»
در این موقع، مرد مسافر که از دلاوریهای سگ، خیلی تعجب کرده بود گفت: «من در زندگی خود تابهحال چند سگ داشتهام. ولی هیچکدام از آنها به خوبی سگ تو نبوده است. اگر من چنین سگی میداشتم شب و روز برای راحتی و آسایش آن تلاش میکردم و نمیگذاشتم تلف شود. آیا بازهم ماجرایی از سگت به خاطر داری که برای من تعریف کنی؟»
جهانگرد باز اشکهای خود را پاک کرد و چنین ادامه داد: «یک سال، در بیابانهای کرمان با سگم از شهری به شهری مسافرت میکردم. کولهپشتیام پر از غذا بود. دو نفر دزد با من همسفر شدند. ما صحبتکنان چندین فرسخ باهم راه رفتیم. من ابتدا خیال کردم آنها مسافر هستند؛ ولی بعد فهمیدم که دزد هستند و میخواهند کولهپشتی مرا بدزدند.»
«یکی از دزدها در توبرهاش یک چماق داشت و دیگری در زیر لباس خود خنجر تیزی پنهان کرده بود. همینطور که صحبتکنان قدم میزدیم، ناگهان آن دو نفر با چماق و خنجر به من حملهور شدند. من اسلحهای نداشتم که از خودم دفاع کنم. در اینجا باز سگم به کمک من آمد. ابتدا به یکی از دزدها حملهور شد و ران او را گاز گرفت و زخم بزرگی در پای او ایجاد کرد. دزد، از درد به زمین افتاد.»
«دزد دیگر به کمک رفیقش آمد. ولی سگم به او مهلت نداد و با دندانهای تیزش شکم او را درید. این دزد هم به زمین افتاد و فوراً جان داد. دزد اول که رانش زخمی شده بود از روی زمین بلند شد و خواست دوباره به من حمله کند. ولی من مهلتش ندادم و با چماق خودش او را زدم و دوباره به زمین انداختم.»
«در این ماجرا هم اگر سگم همراه من نبود، من نمیتوانستم در برابر آن دو دزد مقاومت کنم و آنها حتماً مرا میکشتند.»
در این موقع، مرد رهگذر که سراپا گوش شده بود، لب به سخن گشود و گفت: «این سگ واقعاً چندین مرتبه تو را از مرگ نجات داده و تو مدیون او هستی. من خیلی ناراحت هستم که تو چنین سگ باوفایی را از دست دادهای. راستی، بگو ببینم که سگ تو به چه علت جانش را از دست داده است؟ آیا جانوری وحشی او را زخمی کرده است؟»
جهانگرد جواب داد: «نه، هیچ جانور وحشی او را زخمی نکرده است.»
رهگذر پرسید «شاید تشنگی او را از پای درآورده است؟»
جهانگرد گفت: «نه، از تشنگی نمرده است.»
رهگذر پرسید: «شاید یک مار خطرناک او را گزیده است؟»
جهانگرد جواب داد: «نه مار هم او را نگزیده است.»
رهگذر گفت: «پس بگو به چه علت از پای درآمده است؟»
جهانگرد جواب داد: «سگم از گرسنگی مرده است.»
رهگذر گفت: «از گرسنگی؟! خیلی عجیب است!»
رهگذر ناگهان متوجه شد که جهانگرد، یک کولهپشتی بزرگ به پشت دارد.
از او پرسید: «ببینم؛ داخل این کولهپشتی که محکم بر پشت خود بستهای چیست؟»
جهانگرد جواب داد: «در کولهپشتی من مقداری نان و گوشت است. هر وقت احساس گرسنگی کنم، مقداری از آن را میخورم.»
رهگذر پرسید: «چرا از این نان و گوشت به سگت ندادی تا از گرسنگی نمیرد و تو اینقدر ناراحت نشوی و اشک نریزی؟»
جهانگرد پاسخ داد: «من این نان و گوشت را که مجانی به دست نیاوردهام! برای آنها پول دادهام و آنها را خریدهام، ولی این اشکهایی که از چشم من سرازیر است، مجانی است و برای آنها پولی نپرداختهام.»
با شنیدن این کلمات، رهگذر خیلیخیلی خشمگین شد. او با چوبدستی که در دست داشت، چند ضربهی محکم به سر و روی جهانگرد زد و گفت: «ای مرد احمق، آیا پیش تو، لقمه نانی، از اشکهای چشمت عزیزتر است؟ ای پستفطرت، آیا این سگ باآنهمه فداکاریها، پیش تو بهاندازهی یک تکه استخوان ارزش و قیمت ندارد؟ ای نامرد حقنشناس، تو باید برای یک لقمه نان، این سگ مهربان را که چندین مرتبه تو را از مرگ نجات داده بود، از گرسنگی بکشی؟»
رهگذر این حرفها را گفت و با ناراحتی بسیار، از آنجا دور شد.
source