زیباترین داستان های شاهنامه برای کودکان
شاهنامه به عنوان یکی از ارزنده ترین آثار فردوسی بزرگ برای ما ایرانیان و تمدن ما است که مایه افتخار تمامی ملت بزرگ ایران بوده و وظیفه ی هر کدام ما است که از همان دوره کودکی و نوجوتانی به کودکان و نوجوانانمان این شاهکار و افتخار ملی را بیاموزیم و با داستان های بزرگ و کوچک آن آن ها را آشنا کنیم.
شاهنامه فردوسی مجموعه ای بزرگ و با شکوه از داستان های آموزنده باستانی است که در آن شجاعت و مردانگی و جوانمردی و راه و رسم درست زندگی آموزش داده میشود و از این جهات برای کودکان و نوجوانان در این سنین مناسب و آموزشی نیز می باشد. امروز ما در آلامتو مجموعه ای تحت عنوان زیباترین داستان های شاهنامه برای کودکان برای شما جمع آوری کرده ایم که امیدواریم از خواندن آن ها برای کودکان و نوجوانان خود لذت ببرید.
همچنین بخوانید: قصه کودکانه برای خواب
زیباترین داستان های شاهنامه برای کودکان کوتاه
داستان رستم و سهراب
روزی یکی از پهلوانان به نام رستم برای شکار به نزدیکی های مرز توران رفت و پس از شکار به خواب رفت. رخش اسب رستم که در باغ در حال چرا بود توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بیدارشدن رخش را نمی بیند و برای یافتن رخش از طریق رد پای او به شهر سمنگان می رسد.
در شهر سمنگان بزرگان و ناموران شهر به استقبال رستم می آیند و شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را در قصر او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کند. رستم به بارگاه شاه سمنگان می رود و در آنجا با تهمینه روبرو می شود و عاشق او می شود و او را از شاه سمنگان خواستگاری می کند.
رستم فردای آن روز به تهمینه مهره ای را به عنوان یادگاری می دهد و می گوید اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببند و اگر پسر بود مهره را به بازوی او ببند.سپس روانه ایران می شود و ازدواج با تهمینه را به کسی نمی گوید.
فرزند تهمینه به دنیا می آید که او نام سهراب را برایش انتخاب می کند. سهراب بسیار شبیه پدر بوده و مانند او در جوانی قوی و تنومند می شود. سهراب جوان از مادرش درباره پدر سوال می کند و تهمینه حقیقت را به او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن پدرت نباید از این راز با خبر شود.
سهراب پس از شنیدن حرف های تهمینه و پهلوانی پدرش تصمیم می گیرد که به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را از بین ببرد.
افراسیاب ،سهراب را فریب می دهد و برای کمک به او لشکری می فرستد تا به ایران حمله کند و به سرداران لشکر می گوید:نگذارند سهراب، رستم را بشناسد.
سهراب به ایران حمله می کند و کاووس شاه، از رستم برای شکست سهراب کمک می خواهد، رستم و سهراب با هم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام خود را از او پنهان می کند.
ابتدا سهراب بر رستم پیروز می شود و می خواهد او را از بین ببرد اما رستم او را فریب می دهد و می گوید ما رسم داریم در جنگ دوم اگر پیروز شدیم حریف را از بین ببریم.در نبرد بعدی رستم پیروز می شود و او را از پای در می آورد، در این هنگام مهره نشان خود را بر بازوی او می بیند.
او برای زنده ماندن سهراب از کاووس شاه نوش دارو می خواهد زیرا سهراب با خوردن نوشداروی که نزد کاووس شاه است می تواند زنده بماند. وقتی کاووس راضی می شود که نوشدارو را به سهراب بدهد ، سهراب از دنیا می رود و اینگونه پسر به دست پدر کشته می شود.
همچنین بخوانید: داستان کوتاه پنج خطی کودکانه
داستان های شاهنامه برای کودکان به زبان ساده
داستان سیمرغ و زال
سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر
سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او میآید و مژده داد که فرزند تو زنده است.
سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمدهاند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.
جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھی میرسانم. من دل به تو بستهام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.
منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.
در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.
روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدتھا نامهنگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت میکند.
سام نیز که فرزند را بکام دل خویش میبیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال میسپارد.
همچنین بخوانید: چیستان کودکانه
داستان های شاهنامه برای کودکان
داستان سیاوش
سیاوش پسر کیکاوس بود که از کودکی نزد رستم بزرگ شد و رستم به او کشورداری، سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را آموخت.
سیاوش پس از بزرگ شدن به نزد پدر و به کاخ او بازگشت. او جوان رعنا و زیبا و پاکدامنی بود که چشم ها را به خود خیره می کرد. کاووس به دلیل بازگشت سیاوش جشنی را ترتیب داد و همه را به جشن دعوت نمود.
سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او عاشق سیاوش شد و چندین بار از او خواست با یکدیگر رابطه داشته باشند اما سیاوش که جوانی پاکدامن و پر شرم بود این کار را قبول نکرد.
سودابه که از سیاوش ناراحت بود ، نزد کاووس شاه رفت و ماجرا را برعکس به کاووس تعریف نمود و سیاوش را متهم ساخت.
کاووس پس از شنیدن حرف های سودابه، می خواست سیاوش را بکُشد اما برای آزمایش، لباس و دست سودابه را بویید و در آن بوی مُشک و گلاب و شراب یافت و در دست سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه دروغ گفته است و پسرش سیاوش بی گناه است.
کیکاووس به خاطر دروغ سودابه می خواست او را بکُشد اما از پدر او شاه هاماوران ترسید که از انتقام بگیرد. پس به توصیه موبدان آتشی برپا کرد تا گناهکار را از بی گناه جدا سازد.
سیاوش برای اثبات بی گناهی خود لباسی سپید پوشید و کافور زد تا با اسب شبرنگ خویش از درون آتش بگذرد. کاووس که با دیدن سیاوش آشفته و خجالت زده شده بود، سیاوش نزد او آمد و پس از دلداری دادن پدر، با اسبش به میانه آتش زد و سالم از آتش بیرون آمد و بی گناهی او ثابت شد.
شاه قصد کشتن سودابه را نمود اما سیاوش خواهان بخششِ او از سوی شاه شد و کی کاووس سودابه را بخشید و از گناه او گذشت.
همچنین بخوانید: قصه های آرامبخش کودکانه
داستان شاهنامه به زبان ساده برای کودکان
داستان رستم و اشکبوس
پس از مرگ فرود و شکستهای پی در پی سپاه ایران از سپاه توران که در پایان منجر به محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را به یاری در میدان نبرد فرابخوانند. با ورود رستم به میدان نبرد و گفتههای امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حرکتهای روانی او با اشکبوس و کاموس و چنگش، در نبردهای تن به تن، نوار پیروزیهای تورانیان در دامان کوه هماون پاره شد و سرآغاز پیروزیهایی برای ایرانیان گردید و پایانش شکست و نابودی دشمن بود که منجر به کشته شدن افراسیاب فرمانروای مقتدر توران زمین گردید.
گودرز و دیگر سران ایران به پیشباز رستم رفتند و با غم و اشک برای کشتگان شهید مانند بهرام در میدان نبرد، با امید به فردا سپاه دشمن را برای رستم اینگونه بیان کردند: «از چین، هند، سقلاب و روم بجز ویرانه باقی نمانده است.»
رستم ایرانیان را دلداری میدهد و مانند همیشه آنها را به یاری خداوند یکتا امیدوار میکند و برای آنها از خستگی خود و اسبش رخش نامور سخن میگوید. از آنها میخواهد آن روز را شکیبایی کنند تا خستگی از تن خودش و اسبش بیرون رود.
سپس رستم و همراهانش جهت رفع خستگی، شب را به استراحت میپردازند تا فردا چه پیش آید و خود او میگوید جز ذات پروردگار کسی از فردا خبر ندارد.
با طلوع خورشید رستم به بالای کوه میرود تا دشمن را ارزیابی کند و راه مبارزه با آنها و آرایش نیروهای خودی را آماده نماید. رستم از دیدن انبوه دشمن بیشمار شگفت زده میشود.
او مانند همیشه به راز و نیاز با خدا پرداخته و خدا را به یاری میطلبد. سپس از کوه پایین آمده و دستور میدهد که طبل جنگ را بنوازند.
سپاه ایران و توران (با همپیمانانش) آرایش نظامی گرفتند و سپاه توران با فرماندهی خاقان چین با سروصدای فراوان طبل و کوس و کرنای گوش فلک را کر کردند.
پهلوان دلیری از همراهان خاقان چین با تاخت و تاز اسب روبروی سپاه ایران آمد و از مردان ایران هماورد خواست تا با او سوار براسب به نبرد تن به تن بپردازد و برای پایین آوردن روحیه ایرانیان به رجزخوانی پرداخت. رهام پسرگودرز سپهسالار ایران به میدان نبرد شتافت و با اشکبوس با تیروکمان به جنگ پرداخت که تیر رهام بر زره اشکبوس کارگر نیفتاد و ناچار دست در گرز برد و بر سر اشکبوس زد که بر کلاه خودش کارگر نیامد . اشکبوس نیز دست بر گرز گران برد و بر کلاهخود رهام زخمی زد که کلاهخود او خرد گردید و سرش زخمی برداشت و رهام همین که در خود یارای پایداری را در برابر اشکبوس ندید از برابر او فرار کرد و به سوی کوه هماون رفت.
توس سپهبد از فرار رهام ناراحت شد و اسبش را به حرکت درآورد تا به مبارزه با اشکبوس رود . رستم ناراحت و خشمگین شد که چرا پس از فرار رهام دیگری به مبارزه با دشمن نمیرود تا سپهبد پیر ایران به میدان نرود. رستم به توس میگوید رهام همنشین جام باده است. من اکنون پیاده به نبرد میروم.
سپس کمان را بزه کرده آماده تیراندازی، کمان را بر بازو افکند و چند تیر را بر بند کمر زد و با تیر قهوهای رنگی از چوب خدنگ که بسیار راست و محکم میباشد خرامان به سوی اشکبوس تاخت که در حال جولان با اسب بود و فریادی ناشی از پیروزی سر میداد. او را به سوی خود برای نبرد تن به تن فرخواند. از این زمان جنگ روانی رستم و اشکبوس آغاز میشود.
اشکبوس هرچند که با دیدن پهلوانی پیاده و بدون اسب و تجهیزات نظامی به حیرت و اندیشه فرو میرود، لگام اسب را محکم میکند و او را به سوی خود میخواند. اشکبوس خندان از رستم اسمش را میپرسد و رستم پاسخ میدهد:«مادرم اسم مرا مرگ تو نهاده است».
پس از آن مناظرهای بین رستم و اشکبوس صورت میگیرد که در آن رستم از جنگاوری و توانایی خود برای اشکبوس سخنها میراند و اشکبوس را ریشخند میکند.
اشکبوس نیز او را بیجواب نمیگذارد و رستم را بخاطر اینکه بدون اسب به کارزار آمده، سرزنش میکند. رستم وقتی میبیند اشکبوس به اسبش مینازد، با یک تیر اسب او را از پای میاندازد و با خنده میگوید:«حالا پیش اسبت بنشین و سر او را به دامان بگیر!»
رستم با این گونه رفتار و کردار خونسردانه و گفتار استوار، متین و خردورزانه و همچنین با تیراندازی دقیق و کشتن اسب اشکبوس و نیز سخنان طنزآمیز و ملامتگرانه، بند دل اشکبوس را پاره کرد و ترس را بر سراسر وجودش چیره گردانید و اشکبوس پی در پی با ترس و لرز به طرف رستم تیر پرتاب میکند. تا اینکه رستم به او میگوید: تیراندازی تو بیهوده است چرا که تو مرد پیکار نیستی… و به دنبال آن اشکبوس را پند و نصیحت میکند.
رستم پس از این گفتگو تیری بر سینه اشکبوس میزند که در دم میمیرد.
پس از مردن اشکبوس، رستم آرام و استوار بدون شادی و نازیدن به خود به سوی جایگاه خود حرکت کرد و سران تورانیان را به اندیشه و حیرت همراه با ترس فرو برد و کاموس و خاقان را از خواب خودخواهی و غرور مستی بیدار کرد.
همچنین بخوانید: شعر کودکانه فارسی
زیباترین داستان های تصویری شاهنامه برای کودکان کوتاه
داستان های کوتاه تصویری شاهنامه برای کودکان
داستان کوتاه تصویری شاهنامه برای کودکان
داستان های تصویری کودکانه از شاهنامه
زیباترین داستان های صوتی شاهنامه برای کودکان
https://www.alamto.com/wp-content/uploads/2024/11/6480db4d1a29e-2.mp3
داستان های کوتاه صوتی شاهنامه برای کودکان
https://www.alamto.com/wp-content/uploads/2024/11/6480dbb0a00cb-1.mp3
داستان های صوتی شاهنامه برای کودکان
https://www.alamto.com/wp-content/uploads/2024/11/6480dd2127bf6.mp3
سخن آخر
امیدواریم که از شنیدن و خواندن این داستان هایی که امروز در آلامتو برای شما تحت عنوان زیباترین داستان های شاهنامه برای کودکان کوتاه تهیه کرده ایم لذت برده باشید و در صورت تمایل آن را با سایر عزیزان خود نیز در میان بگذارید.
source