افسانه جیران و دو خواهرش: یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. پیرمرد فقیری بود كه سه دختر خیلی خوشگل داشت و تو دهی با این سه دختر زندگی میكرد. روزی دخترها گفتند: پدرجان! لباسی برایمان بخر. همسایه عروسی دارد و میخواهیم به عروسی برویم.
پیرمرد از هركدام پرسید كه چه لباسی میخواهید؟ دختر بزرگ چادر خواست و دختر وسطی، پیراهن و دختر كوچك گفت كه برایش یك جفت كفش بخرد. پیرمرد كه پول كافی نداشت، غصهاش گرفت. مختصر پولی را كه كنار گذاشته بود، برداشت و راه افتاد تا برود شهر.
این مطلبم جالبه: تست هوش تصویری: با شناخت زنی که دچار بحران مالی شده نکته سنج بودنت رو اثبات کن!
افسانه جیران و دو خواهرش
وسط راه خسته شد. سر راهش رودخانهای بود و این بابا نشست پای درختی تا نفسی تازه كند كه باز به فكر خرید برای دخترها افتاد. از غصه آهی كشید كه ناگهان آب رودخانه بالا آمد و دیو بزرگی از آب زد بیرون. پیرمرد جا خورد. دیو گفت: چرا صدام كردی؟ پیرمرد كه هاج و واج مانده بود، گفت: من كی تو را صدا زدم؟
دیو گفت: اسم من آه است. تو آه كشیدی و من هم آمدم. حالا بگو چی میخواهی؟
پیرمرد گفت: میخواهم بروم شهر و برای دخترهام خرید كنم، اما پول كافی ندارم.
دیو گفت: من پول میدهم تا هرچی میخواهی خرید كنی، اما در عوض تو هم باید یكی از دخترهات را بدهی به من.
پیرمرد قبول كرد. دیو چند تایی سكهی طلا به این بابا داد و گفت: این خرماها را هم بریز تو جیبت. وقتی از بازار برگشتی، تخم خرماها را بنداز زمین. من از رو تخم خرماها، خانهات را پیدا میكنم.
دیو از سر احتیاط یك گلوله آتش تو خرماها گذاشت، تا اگر پیرمرد خرماها را نخورد، آتش جیبش را سوراخ كند و خرما رو زمین بیفتد و او بتواند خانهی پیرمرد را پیدا كند. پیرمرد از دیو خداحافظی كرد و رفت به شهر. چیزهایی را كه دخترها میخواستند خرید و به خانه برگشت، اما از دیو و شرط و شروطش، چیزی به دخترها نگفت. صبح روز بعد دیو هرچه انتظار كشید، از پیرمرد خبری نشد. طرف غروب رد خرماها را گرفت تا رسید در خانهی پیرمرد. در كه زد، دختر بزرگ در را باز كرد و تا دیو را دید، ترسید و رفت پیش پدرش و گفت: دیوی آمده و با تو كار دارد.
پیرمرد آمد و دید همان آه است. آه گفت: مگر به من قول نداده بودی؟
پیرمرد گفت: چرا. حالا هم سر قولم هستم.
پیرمرد این را گفت و برگشت و به دختر بزرگش گفت: تو باید زن این دیو بشوی.
دختر دید نمیتواند حرفی رو حرف پدرش بزند. ناچار از همه خداحافظی كرد و با دیو راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند كنار رودخانه. دیو گفت: بیا پشت من سوار شو. چشمهات را ببند و هروقت گفتم، چشمهات را باز كن. تا من نگفتهام، نباید هیچ كاری كنی.
دختر پشت دیو سوار شد و چشمهایش را بست. دیو پرید وسط رود و رفتند و رفتند تا رسیدند به قلعهی دیو. دیو گفت: حالا چشمت را باز كن.
دختر نگاه كرد و دید رسیدهاند به قلعهی خیلی بزرگی. شب كه شد، دیو گفت: من آبگوشت بار گذاشتهام. سفره را پهن كن و غذا را بیار.
دختر سفره را پهن كرد و غذا را آورد، ولی اولین لقمه را كه به دهن گذاشت، پی برد غذا از گوشت آدمیزاد پخته شده. دست كشید و گفت: من نمیخورم. این گوشت آدمیزاد است.
دیو گفت: باید بخوری، والا سنگت میكنم.
دیو هرچه اصرار كرد، دختر لب به غذا نزد. دیو عصبانی شد. دست دختر را گرفت و او را برد به اتاقی و تبدیلش كرد به سنگ. یك هفته گذشت. دیو آمد دم در خانهی پیرمرد. در زد. پیرمرد در را باز كرد. دیو گفت: دخترت تنهاست. میخواهم یكی از خواهرهاش را ببرم پیشش، تا از تنهایی دربیاید.
پیرمرد قبول كرد و دختر وسطی خوشحال و راضی رختهای تازهاش را پوشید و با دیو رفت. دیو مثل خواهر بزرگ، او را هم از راه رودخانه برد به قلعه. ظهر كه شد، دیو گفت: من ناهار آبگوشت بار گذاشتهام. بلند شو سفره را پهن كن و غذا را بیار.
دختر بساط ناهار را آماده كرد. اما لقمهی اول را كه خورد، فهمید از گوشت آدمیزاد است. زد زیر گریه. دیو گفت: باید این غذا را بخوری، وگرنه تو را هم مثل خواهرت سنگ میكنم.
دختر زیر بار نرفت و دست به غذا نزد و همین طور یك ریز اشك ریخت. آخر سر دیو عصبانی شد. بلند شد و این یكی را هم برد به همان اتاق بزرگ و سنگش كرد. درست مثل مجسمهی سنگی. یك هفته گذشت. دیو اول صبح، باز رفت دم خانهی پیرمرد. در را كه باز كردند، به پیرمرد گفت: دخترها بیتابی میكنند. آمدهام این یكی خواهرشان را هم ببرم كه بیشتر بهشان خوش بگذرد.
پیرمرد گفت: لااقل یكیشان را میآوردی، بعد این یكی را میبردی؟
دیو گفت: دفعهی دیگر هر دو تا را برمیگردانم.
دختر سوم كه اسمش جیران بود، خودش را آماده كرد و با دیو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند كنار رودخانه. دیو به او گفت: سوار پشتم شو. چشمت را ببند وقتی كه من گفتم، چشمت را باز كن.
جیران همین كار را كرد تا رسیدند به قلعهی دیو. جیران دید خبری از خواهرهاش نیست. به دیو گفت: خواهرهام كو؟
دیو تمام ماجرا را تعریف كرد. جیران زد زیر گریه و هرچه دیو اصرار كرد، جیران كوتاه نیامد. عاقبت دیو حوصلهاش سر رفت. بلند شد و از قلعه بیرون رفت. جیران حسابی گریه كرد و بعد نشست و با خودش فكر كرد كه باید كاری كند تا زنده بماند. وگرنه دیو او را هم مثل خواهرهایش سنگ میكند. جیران یواشكی از قلعه بیرون زد و دید آن دور و بر پیرزن چوپانی میپلكید. جیران رفت پیش پیرزن و پرسید: تو صاحب این قلعه را میشناسی؟
پیرزن سری تكان داد و گفت: آره. اسمش آه است و خوراكش هم گوشت آدمیزاد است.
جیران سرگذشت دو خواهرش را برای پیرزن تعریف كرد. پیرزن گفت: من راه و چارهای یادت میدهم تا دیو نتواند سنگت كند.
جیران پرسید: باید چه كار كنم؟
پیرزن گفت: من یك گربه دارم. گربه را بهات میدهم. كیسهای بدوز و به گردنت بینداز. ته كیسه هم باید سوراخ باشد. وقتی دیو گفت از این گوشتها بخور، لقمه را نزدیك دهنت ببر و آن را تو كیسه بینداز. لقمه از ته كیسه میافتد. یواشكی لقمه را به گربه بده. این جوری جانت در امان میماند.
جیران خوشحال شد. از پیرزن تشكر كرد و گربه را برداشت و برگشت به قلعه. ظهر كه دیو آمد، گفت: زود باش بساط ناهار را آماده كن.
جیران سفره را پهن كرد. دیو گفت: تو هم بخور.
جیران لقمه را برمیداشت و دم دهانش میبرد، اما آهسته انداخت تو كیسه. لقمه كه پایین افتاد، زود با دست دیگرش لقمه به دهن گربه گذاشت و حسابی وانمود كرد كه غذا میخورد. دیو خیلی خوشش آمد و گفت: تو دختر عاقلی هستی. من كاری بهات ندارم. فقط باید هر روز غذا بپزی و با من بخوری و تو كار من مداخله نكنی.
جیران قبول كرد. یك هفته كه گذشت، دیو هم به جیران اعتماد پیدا كرد. یك روز پس از خوردن ناهار، رو به جیران كرد و گفت: من باید بخوابم. هفت سال میخوابم. بعد از هفت سال بیدار میشوم و هفت سال بعد بیدارم.
دیو سرش را رو زانوی جیران گذاشت و خوابید. چند ساعتی كه گذشت و جیران پی برد كه خواب دیو سنگین شده و هیچ حركتی نمیكند، پیش خودش گفت: حالا بهترین فرصت است كه سر از كار این دیو دربیاورم.
ادامه دارد…..
source