داستان کوتاه مرد سه زنه: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آنها حسودی میکنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت و سپرد بهش، که: «به هووهای دیگرت نگو.» برای زن سومیش النگو خرید باز هم سپرد که، به زنهای دیگرش نگوید.
داستان کوتاه مرد سه زنه
زن اولیش خواست به آنهای دیگر بفهماند که شوهرش او را خیلی دوست دارد و براش انگشتر خریده. آمد از اتاق بیرون دستش را شروع کرد به تکان دادن و گفت: «چرا خانه را نروفتی.»
او هم که گوشواره گوشش بود مطلب را فهمید بیرون آمد و گوشش را جلو گرفت و گفت: «برای اینکه تو نگفتی.»
زن سوم هم خواست به آنها بفهماند که او هم النگو دارد. زود از اتاق آمد بیرون دستش را هی تکان داد و گفت: «این خانه روفتن نمیخواست. این همه گفتن نمیخواست.»
هیچی، سه تا هووها به همدیگر فهماندند که شوهره برایشان چیز خریده. شب که شوهره آمد خانه یک کتک کاری مفصلی کردند. بیچاره مرد که یک جا پول داد، یک جا کتک خورد و زد از در بیرون.
نویسنده: فضل الله مهتدی صبحی
در ادامه داستان رحیم نجار نگون بخت و داستان 3 ازدواجش را هم بخوانید:
رحیم نجار و سه همسرش
در شهری کوچک، مردی به نام «رحیم» زندگی میکرد که به طرز عجیبی سرنوشتش او را به سه ازدواج کشانده بود. رحیم مردی معمولی بود، با شغل نجاری و قلبی بزرگ، اما چیزی که او را از دیگران متمایز میکرد، توانایی عجیبش در انتخابهای بد بود.
او در جوانی عاشق «فاطمه» شد. فاطمه زنی صبور و مهربان بود که تمام زندگیاش را وقف خانواده کرد. اما رحیم، به قول خودش، به دنبال «تنوع» بود. پس از چند سال، بدون هیچ دلیلی جز وسوسه، تصمیم گرفت با «لیلا» ازدواج کند، زنی زیبا اما بسیار مغرور. فاطمه در سکوت رنج میکشید، اما از رحیم جدا نشد.
لیلا هم که دید رحیم مرد ثروتمندی نیست و حتی وقت زیادی برای او ندارد، هر روز با بهانهای رحیم را آزار میداد. اما این پایان ماجرا نبود. چند سال بعد، رحیم، که این بار خود را بینهایت عاشق میپنداشت، با «ناهید»، زنی جوانتر و بلندپرواز، ازدواج کرد.
به این ترتیب حالا رحیم سه زن داشت. فاطمه که در دلش زخمی عمیق داشت اما هنوز برای بچههایش صبورانه زندگی میکرد، لیلا که هر روز دعوا راه میانداخت و زندگی رحیم را جهنم کرده بود، و ناهید که از او میخواست زندگیاش را به شهر بزرگتر منتقل کند و اهداف بلندپروازانهاش را دنبال کند.
رحیم که دیگر جیبش خالی و اعصابش خراب شده بود، نمیدانست با زندگیاش چه کند. هر وقت خانه فاطمه میرفت، شرمنده نگاههای پر از سکوت او میشد. در خانه لیلا، صدای شکستن ظروف و جیغهای او به گوشش میرسید، و در خانه ناهید، همیشه حس میکرد به اندازه کافی خوب نیست.
یک شب، وقتی رحیم در کارگاه نجاریاش نشسته بود و به چکش زنگزدهاش نگاه میکرد، با خود گفت: “چه شد که زندگی من به اینجا رسید؟”
پاسخ ساده بود: او هیچگاه به فکر پیامدهای تصمیمهایش نبود. رحیم هر بار با دلی پر از هوس یا فرار از مشکلات، تصمیمی میگرفت که به جای حل، زندگیاش را پیچیدهتر میکرد. در نهایت، روزی فاطمه، که دیگر طاقت این زندگی را نداشت، از رحیم جدا شد. لیلا هم بعد از دعوایی بزرگ او را ترک کرد و ناهید به دنبال رویای خود، رحیم را رها کرد.
رحیم، تنها و شکسته، به خانه خالیاش بازگشت. او که زمانی فکر میکرد داشتن چند زن نشانه قدرت و خوشبختی است، حالا در تنهاییاش فهمید که خوشبختی نه در تعداد، بلکه در عمق و صداقت روابط است. از آن روز، او هر شب روی نیمکتی چوبی در کوچه مینشست و با تلخی به صدای خنده خانوادههای دیگر گوش میداد. او میدانست، هیچکس جز خودش مقصر این «نگونبختی» نیست.
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
source