انیمیشن Flow، اثر تازهی گینتس زیلبالودیس، در نگاه نخست جهانی اسرارآمیز و بدیع را پیش روی مخاطب خود میگذارد؛ جهانی که در آن گربهای به تنهایی در میان ویرانههای آخرالزمانی قدم میگذارد. دریچهای میسازد به دنیایی که مناسبات آن ایجاب میکند تا روایت حیوانات با زبان شخصی و دنیای خودشان، جایگزین زیست انسانی و دیالوگهای او باشد. داستان گربهای سیاه که در دنیایی آشفته و زیر سایهی سیلی ویرانگر، با حیواناتی دیگر همراه میشود تا از این سفر غریب و بهظاهر بیسرانجام عبور کند. گربهای که از همان اولین گامهایش در این جهان مرموز، بیش از هر چیز با خود و جایگاهش در برابر جهان دست و پنجه نرم میکند. اما این اثر، از مقام یک داستان بقا فراتر میرود سفری را نمایش میدهد به درون غریزهها، کشمکشهای درونی و پرسشهای وجودی که بهسادگی در قالب شخصیتهایی خود بازتاب مییابد.
ما در آغاز روند انیمیشن پس از مواجهه با اولین بحران، بهسمت کلبهای کشیده میشویم که گویی یگانه مأمن قهرمان داستان است. جایی که با ورود به حریم آن، جهان و اتمسفر اثر بهشکل روشنتری به ما معرفی و ارائه میشود. این خانهی متروک که در سکوتی سنگین فرو رفته و انگار مدتهاست در خواب بهسر میبرد، نه تنها پناهگاه گربه بلکه خاستگاه و نقطهی آغازین تمام روایت است. خانه که از ابتدای ورود و در فضای حریم آن با مجسمههای سنگی کوچک و بزرگ گربهی داستان مواجهیم و با ورود به فضای داخلی، در آن به مجسمهی چوبی و طراحی روی کاغذی که شباهت انکارناپذیری با قهرمان داستان ما دارد، در کنار وجودش بهمثابه ملک آرام گربه، ماهیتاً نقطهی شروع این جهان و خانهی سازنده و طراح اثر است. نقطهای در ابتدای جریان فیلم که برای ما جایگاه این گربهی سیاه در جهانی که با آن مواجهیم را روشن میسازد و روی اهمیت او در فضای داستانی تاکید میکند. کلبهای که قرار است زیست درون آن، حافظهی بصری جهان اثر را برای ما بازنمایی کند. ماهیت این کلبه بهقدری حائز اهمیت است که میتوان در بستهی نشانههای استفاده شده در آن، تمام جریانی که فیلم قرار است در ۸۵ دقیقهی خود طی کند را مشاهده کرد. حبابهای آویزان از سقف خانه که بهعنوان عنصری شناور و بیوزن همراه تمام مسیر ماست و یکی از نشانههای حرکت و پویایی ابتدایی در کتار ثبات و استواری باقی مجسمهها و اجزای خانه بهنمایش درمیآید در احوالی میان تعلیق و شکنندگی، که ارتباط بنیادینی با احوال جهان اثر دارد، در کنار باقی کاراکترها باقی میماند. حتی نخستین چیزی که در خانه شناور میشود وخود را به جریان آب میسپارد، همان کاغذی است که نقطهی اتصال ما به خالق این جهان است و تلویحاً به حضور او در متن اثرش تأکید میکند. کاغذی که گربه روی آن با خطوطی ساده اما دقیق که بهاستواری تصویر تنه میزند طراحی شده و ما در پس این تعلیق به سفراصلی قهرمان بر جریان داستان میرسیم.
فیلم، فضای روایی خود را با نوعی بیگانگی کلید میزند؛ دوربینی که در مقام راوی ظاهر میشود، بهجای همراهی سنتی با شخصیتها، ماهیتی متفاوت دارد و زاویهی دیدی شبیه به بازیهای ویدئویی انتخاب میکند؛ دوربینی که از شخصیتها فاصله میگیرد و بهعنوان ناظری بیطرف، که به شکل هوشمندانهای بیشتر همراه با کاراکتر محوری و زاویهی نکاه او به جهان است، روایت را دنبال میکند این رویکرد، اگرچه در ابتدا ممکن است عجیب به نظر برسد و مخاطب را دچار حس غریبگی کند اما بهتدریج و با قدرتی که از پایدار ماندن به همین سبک و شیوهی نگاه به روایتگری گرفته، جایگاه خود را پیدا میکند و تبدیل به یکی از مؤلفههای منحصربهفرد فیلم میشود. دوربین هرگز دخالتی در مسیر گربه ندارد و گویی شبیه به ناظری خاموش، تنها در حال ثبت این سفر است. همین نگاه، روایت را از فرم سنتی و رایج داستانگویی دور کرده و اتفاقاً به ایجاد همذاتپنداری بیشتر مخاطب با قهرمان و تجربهی زاویههای غیرمنتظره، حسی از تعلیق و ناشناختگی در کنار گربهی سیاه داستان منجر میشود.
این شیوهی روایت، بهویژه در مواجههی قهرمان با مفاهیم ابتدایی و ناشناخته، که در آغاز کمی عجیب بهنظر میرسد، بهخوبی در خدمت عمق بخشیدن به فضای داستان قرار میگیرد. از آنجا که گربهی سیاه در دنیایی قدم میگذارد که بخش زیادی از مفاهیم آن مثل وفاداری، طمع، مهربانی و… برایش تازه و بیمعنا هستند، دوربین نیز با ایجاد فاصله، به مخاطب فرصت میدهد تا همراه با گربه به کشف دوبارهی این مفاهیم در این جهان تازه بپردازد. اما مسیر قهرمان در همین نقطهی آشنایی با مفاهیمی که پیش از این برایش بیگانه بودند، تمام نمیشود. حالا در نتیجهی این زیست و تجربههای جدید است که افعال تازهای از او سر میزند. در ادامهی شناخت وجوه جدید جهان و از طرفی با کمک ذهنیت ذاتی و غریزیاش است که خود را در هیبت یک رهبر میبیند که باید غریبهها را از جمع دوستان و کشتی خود دفع کند. که به سمت شکار و خدمت به خانواده جدید خود حرکت کند و مسیرهای جدیدی در مقابل خود ببیند.
گربهی سیاه که در آغاز فیلم به هیچچیز جز بقای خود فکر نمیکند، بهتدریج در مسیری قرار میگیرد که او را به سمت درکی عمیقتر از خود و جهان اطرافش سوق میدهد. او ابتدا در مواجهه با موقعیتهای پیشآمده، تنها بر اساس غریزه عمل میکند؛ از اجتناب از آب گرفته تا پرهیز از رویارویی با دیگر حیوانات. اما بهتدریج این موقعیتها او را وادار میکنند تا انتخاب کند و تصمیم بگیرد. یکی از برجستهترین نقاط قوت Flow، نحوهی شخصیتپردازی حیوانات و چهگونگی تبدیل آنها به کاراکترهای دراماتیک است. در برخورد نخست هرکدام از حیوانات، صفات گونهای خود را به نمایش میگذارند: سگ با وفاداریاش، لمور با طمع و بازیگوشیاش، و کاپیبارا با مهربانی و صمیمیتش وارد داستان میشوند و از طرفی گربه، با صفات غرور و خودبزرگبینیاش، قهرمانی است که از ابتدا خود را مرکز جهان میداند و حتی این نگاه در فضایی رؤیاگون که گلهی گوزنان را میبیند که گرد او میگردند تشدید میشود. اما این حیوانات و خصوصاً قهرمان داستان، فراتر از این صفات اولیه حرکت میکند. شخصیتپردازی فیلم اما آنحایی ارزشمند میشود که سازندهی اثر تصمیم میگیرد که کاراکترهایی که در داستانش ساخته، از غریزهی خود فاصله بگیرند و صفاتی انسانی داشته باشند و با استفاده از این موقعیت خود را در جهان بازتعریف کنند. زیلبالودیس میآید و به مشخصههای متناقض وجودی و انتخابهایی که آن حیوانات در دوراهیهایی انجام میدهند که در برابر آنها قرار میگیرند و مؤلفهی مهمی تحت عنوان خودآگاهی آن شخصیتها میپردازد. جایی که حیوانات حالا از ذات و غریزهی حیوانی خود فاصله میگیرند و برای خودشان ارزشهای جدیدی میسازند و به آنها وفادار میمانند. جایی که آن موجود غریزهمحور، از حیات وحشی خود جدا میشود و در جهان داستانی این انتخاب را برمیگزیند که از گله و همنوعان خود جدا شود تا به جمع خانواده و دوستان جدیدی که ساخته متعهد بماند. امثال این موارد نقاطی هستند که از دل آن، موجود حاضر در تصویر از ماهیت حیوانی خود فاصله گرفته و به یک کاراکتر دراماتیک تبدیل میشود که میتواند ابعاد متفاوت و متناقضی در دل خود داشته باشد که از پس آنها دست به انتخاب بزند و قصه را شکل بدهد. و مسألهی روشن این است که کاراکتر است که توانایی پیشبرد روایت داستان را دارد و نه صرفاً یک حیوان.
اما با وجود تمام نقاط قوت، Flow در پردهی پایانی خود دچار ضعفی جدی میشود. پس از آنهمه تلاش برای ساخت جهانی منسجم و ملموس، روایت در ابتدای پردهی پایانی و شروع مسیر گرهگشایی، وارد فضایی ماورایی میشود که با مسیر منطقی تمام فیلم در تضاد است و ضربهای جدی به انسجام اثر وارد میکند. جایی که داستان حالا اینگونه به ما القا میکند که گویی برای از سر گذراندن تمام فاجعهی پیشآمده، طبیعت متخاصم به یک قربانی نیاز دارد تا فرو بنشیند و طبیعت رام شود و آرام بگیرد و اوضاع، به شرایط سابق بازگردد. قربانیای که باید در قلهی بلندترین کوه سنگی و در فضایی فراواقعی خود را تسلیم نیرویی نامعلوم کند تا خشم آن نیرو آرام بگیرد و به طبیعت فرمان دهد که سیل را متوقف کند. این مسأله و چنین انتخابی بهذات و در هرداستانی در مقام مشکل و ضعف و ایراد آن نیست و حتماً سویهی نمادین و استعاری آن قابلدرک است؛ اما چیزی که مطرح است این است که در محصول پیش روی ما، چنین مؤلفهای از باقی جهان اثر و روایت آن جدا میافتد و همین است که انسجام کلی اثر را از او میگیرد. مسأله اینجا است که با وجود چنین نقص مشهودی آغاز پردهی پایانی که یکی از مهمترین و برجستهترین بخشهای اثر است، خارج از منطق جهان آن قرار میگیرد و هرچند در ادامهی مسیر پردهی نهایی و با بازگشت به نهنگ بزرگ و ارتباط قهرمان داستان با آن موجود میرسیم و حتی پس از تیتراژ و با شناور بودن او در تعبیرها و تأویلهای متعددی از قبیل این که آزادی آن حیوان عظیمالجثه و بازگشت او به آبها نیز با کمک دوستان جدیدش اتفاق افتاده… اما همچنان چیزی که مدام بهعنوان یک اخلالگر جریان و تکهی اضافه چشمک میزند و خودنمایی میکند و باعث آزار ذهن مخاطب میشود، همان وصلهی ناجوری است که بهیکباره منطق فیلم و جهان آن را میشکند و شوکی به مخاطب وارد میکند.
در نهایت Flow با استفاده از زبان بصری قدرتمند، شخصیتپردازی درست و طراحی بصری خیرهکنندهی خود، تجربهای متفاوت از انیمیشنسازی ارائه میدهد. اما مشکلات بنیادین موجود در گرهگشایی و عدم انسجام در پردهی پایانی، این اثر را از رسیدن به کمال و جایگاهی فراتر از یک تجربهی تازه بازمیدارد. بااینحال، شیوهی ساخت و پرداخت به این جهان باعث میشود که Flow همچنان سفری ارزشمند و بهیادماندنی باقی بماند.
امتیاز نویسنده به فیلم: ۵.۵ از ۱۰
source