حکایت تاجر محاسبه گر و مرد بقال: مرد بازرگانی بود که با یک بقال در بازار حساب جاری داشت. جنس‌هایی به بقال فروخته بود و پول‌هایی گرفته بود و هر وقت اجناس خرد و ریز لازم داشت به بقال سفارش می‌داد و بقال به‌وسیله شاگردش آن‌ها را به خانه بازرگان می‌فرستاد و صورت‌حساب آن را به بازرگان می‌داد و قرار بود که آخر سال حسابشان را تصفیه کنند….

حکایت تاجر محاسبه گر و مرد بقال

آخر سال یک روز در دکان بقالی نشستند تا به حساب سال گذشته رسیدگی کنند. هر دو نفر حساب داده‌ها و گرفته‌ها را در دفترشان نوشته بودند و جمع حساب در حدود ده هزار تومان بود اما نتیجه حساب دفترشان باهم اختلاف داشت: به حساب دفتر بازرگان مرد بقال یازده تومان بدهکار بود و به حساب دفتر بقال ده تومان تتمه حساب مانده بود.

بقال می‌خواست ده تومان بدهد و حسابشان تصفیه شود اما بازرگان قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «تتمه حساب یازده تومان است» و هیچ‌کدام گذشت نمی‌کردند. بقال می‌گفت: «من آدمی کم سرمایه‌ام و یک سال تمام حساب خرد و ریز نگاه داشته‌ام و حق این است که چون تو تاجر هستی این اختلاف یک تومان را ندیده بگیری.»

اما بازرگان می‌گفت: «حساب حساب است و کاکا برادر. اختلاف را باید پیدا کرد و حساب کرد، معنی ندارد که یک تومان را ندیده بگیرم. مستحق نیستی که به تو ببخشم و اگر بنا بود یک تومان‌ها را ندیده بگیرم ثروتمند نمی‌شدم. ثروت و دارایی همین یک تومان یک تومان است که جمع می‌شود و هزار تومان می‌شود و هیچ دلیل ندارد که از حق خود چشم بپوشم.»

عاقبت چون چانه زدن به نتیجه نرسید قرار شد تمام ریز حساب را باهم بخوانند و مقابله کنند و اختلاف را پیدا کنند و همین کار را کردند.

حکایت تاجر محاسبه گر و مرد بقال

بررسی تمام حساب ها

آن روز از صبح تا عصر نشستند ریز حساب‌ها را یکی‌یکی خواندند و اشتباه را پیدا کردند و معلوم شد دفتر بازرگان درست است و بقال در جمع حساب اشتباه کرده. آن‌وقت بقال گفت: «حالا حق با شماست. ولی این یک تومان را ندیده بگیر، چون تو جنس را یکجا فروخته‌ای و من هر چه جنس داده‌ام خرد و ریز بوده و نگاه‌داشتن حسابش مشکل بود. این یک تومان در کار من ارزشی دارد اما در زندگی تو اثری ندارد.»

بازرگان گفت: «همه این حرف‌ها صحیح است؛ اما حساب حساب است و من عادت دارم در حساب سختگیر و دقیق باشم. اگر می‌خواستم یک تومان را ندیده بگیرم از صبح تا حالا وقت صرف رسیدگی نمی‌کردم.»

آخر مرد بقال تسلیم شد و بازده تومان تتمة حساب را پرداخت و حساب دفترشان را بستند و بازرگان خداحافظی کرد و رفت که به تجارتخانه‌اش برود.

شاگرد بقال به دنبال گرفتن شاگردانگی رفت

شاگرد بقال که در دکان پادوی می‌کرد به استادش گفت: «من یک سال به خانه‌ی این مرد جنس برده‌ام و یادم رفت شاگردانگی بگیرم، الآن دنبالش بروم بگیرم.»

بقال گفت: «این آدمی که من دیدم یک شاهی نمی‌دهد. زحمت بیخود نکش و آبروی خودت را نریز.»

شاگرد گفت: «نه، من حق خودم را مطالبه می‌کنم. اگر هم نداد که نداد.» دنبال بازرگان دوید و در میان بازار به او رسید.

شاگرد بقال به بازرگان گفت: «حسابتان تمام شد، اما شاگردانه مرا ندادید. من انتظار داشتم از شما انعامی بگیرم و یادم رفت بگویم.»

مرد بازرگان دست در جیب خود کرد و آن یازده تومان را که از بقال گرفته بود به شاگرد بقال داد و گفت: «این هم شاگردانه.»

شاگرد با دست پر برگشت

شاگرد آن را گرفت و تشکر کرد و به دکان برگشت. همین‌که رسید بقال گفت: «عجب بچه ساده‌لوحی هستی! این مرد از صبح تا عصر برای یک تومان چانه زد و آخر تا حساب نکرد و نگرفت دست از سر من برنداشت و جلو همسایه‌های دکان از اعتبار و حیثیت خود خجالت نکشید. آن‌وقت تو به طمع شاگردانه دنبال او می‌دوی، حالا دیدی که خیری نداشت؟»

شاگرد دست در جیب کرد و بازده تومان را درآورد و گفت: «چرا، من گفتم شاگردانه مرا ندادی او هم این یازده تومان را داد و رفت.»

مرد بقال تعجب کرد و با خود فکر کرد: «خیلی عجب است. این شاگرد من خیلی باتربیت و چرب‌زبان نیست تا بگویم مزد ادب و تربیت خود را گرفته است، همچنین زیبا و خوش‌صورت نیست تا درباره بازرگان بدگمان شوم و بگویم شاید آن مرد می‌خواسته است او را به سخاوت خود خوش‌بین سازد تا فریبش بدهد. از این آدم بخیل هم که یک روز تمام برای یک تومان‌ وقت خود را تلف کرد عجب است که یازده تومان شاگردانه بدهد.»

مرد بقال به فکر فرو رفت

آن روز گذشت و بقال هرروز در این فکر بود که مرد بازرگان چگونه آدمی است. تا یک روز که بازرگان ازآنجا می‌گذشت، بقال او را صدا زد و احوال‌پرسی کرد و گفت: «من از تو چیز عجیبی دیدم و می‌خواهم علت آن را بدانم.

آن روز که حساب را رسیدگی می‌کردیم تو از صبح تا عصر بر سر یک تومان اختلاف حرف زدی و هم مرا و هم خودت را خسته کردی و از یک تومان صرف‌نظر نکردی تا گرفتی و همسایگان من از حسابگری و سختگیری تو تعجب کرده بودند و آن‌وقت به شاگردم یازده تومان شاگردانه دادی و می‌خواهم بدانم آن سختگیری چه بود و این بذل و بخشش چه بود؟»

مرد بازرگان گفت: «تعجب نکن. من مردی حسابگرم و کار من خریدوفروش است و حساب و دفتر و کار و کسب و تجارت باید درست باشد و نه یک تومان بلکه یک ریال و یک شاهی هم حساب است؛ اما شاگردانه موضوع جداگانه است. شاگرد تو مدت یک سال به خانه من پنیر و ماست و اجناس دیگر برده و اگر من خودم این‌ها را برده بودم او این زحمت را نمی‌کشید.

وقتی گفت شاگردانه، من روی آن را نداشتم که کمتر از آن بدهم. من که خود سه فرزند دارم فرض کردم که در این مدت یازده تومان بیشتر ماست و پنیر در خانه خورده شده، این بود که بازده تومان را به او بخشیدم. سختگیری برای یک تومان، موضوعِ حساب بود. جنس، قیمت معلوم دارد و حساب حساب است، اما شاگردانه قیمت معین نداشت و موضوع انعام و بخشش بود و از قدیم هم گفته‌اند حساب به دینار، بخشش به خروار.»

حکایت تاجر محاسبه گر و مرد بقال

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

source

توسط funkhabari.ir