جميله تشك را پهن و بالش را آماده كرد و براي خواب كردن ديو و جلب توجه او، بالاي سرش نشست و شروع كرد به حرف زدن و شانه كردن موهايش. گفت: پدر! تو خياط نيستي، اما يك سوزن داري. دليلش را برايم ميگوئي؟
ديو گفت: سوزن معمولي نيست. وقتي روي زمين مي اندازمش، ميشود خارستان كه گذشتن از آن ممكن نيست.
جميله گفت: پدر! تو كفاش نيستي، اما يك درفش داري. دليلش را برايم ميگوئي؟
ديو گفت: اين با درفش كفاشي فرق ميكند. وقتي رو زمين مياندازمش، ميشود كوه آهني كه گذشتن از آن ممكن نيست.
جميله گفت: پدر! تو كشاورز نيستي، اما يك بيل داري. علتش را برايم ميگويي؟
این مطلب هم جالبه: بازی فکری: از بین زن ملاقات کننده و دکتر کدام یک راست میگویند و حق با اون هست؟
داستان جمیل و جمیله
ديو گفت: بيل معمولي نيست. رو زمين كه مياندازمش، درياي پهناوري ميشود كه هيچ آدميزادي نميتواند از آن بگذرد. اما دخترم! اينها بين من و تو باشد و كسي از آن سر درنياورد.
ديو همان طور كه حرف ميزد، خوابش برد. از چشمش نور زردي ميتابيد كه تمام اتاق را با نور كهربايي روشن ميكرد. جميل از زير پاتيل صدا زد: جميله! بگذار فرار كنيم.
جميله گفت: هنوز زود است پسرعمو! با اين كه ديو خوابيده، اما هنوز ميبيند.
هر دو ساكت نشستند و منتظر ماندند تا چشم غول قرمز شد و اتاق را با نور قرمز كرد. جميله گفت: حالا بايد برويم.
جميل از زير پاتيل بيرون آمد و سوزن و درفش و بيل جادويي را زير عبايش پيچيد. طناب را برداشتند و با آن از پنجره پايين رفتند و به سرعت حركت كردند به طرف آباديشان. آنها كه ميرفتند، ديو تو رختخواب ميغلتيد و خرناسه ميكشيد. سگ شكاريش سعي كرد بيدارش كند. گفت: اي خوابيدهي خواب آلود! هشيار باش. جميله رفت و به تو آسيب ميرساند.
ديو فقط چند لحظه بيدار شد كه سگ را بزند. سگ را كه زد، دوباره خوابيد و تا صبح بيدار نشد. وقتي از خواب پا شد، صدا زد: جميله! آي جميله!
اما صدايي از جميله نيامد. ديو بلند شد و پي برد كه جميله فرار كرده، با عجله شمشير و سگش را برداشت و دوان دوان پي جميله رفت. پس از مدتي جميله برگشت و فرياد زد: پسرعمو! ديو دارد دنبالمان ميآيد.
جميل گفت: كجاست؟ من او را نميبينم.
جميله گفت: آن قدر دور است كه عين يك سوزن به نظر ميآيد.
پا تند كردند، اما ديو و سگش تندتر ميدويدند. وقتي به جميل و جميله نزديك شدند، جميله سوزن جادويي را رو زمين انداخت كه شد خارستاني و راه ديو و سگش را بست. اما آنها شروع كردند به چيدن خارها تا توانستند باريكه راهي از ميان خارها باز كنند و دنبال آنها بيايند. جميله باز به پشت سرش نگاه كرد و داد زد: پسرعمو! ديو دارد به طرف ما ميآيد.
جميل گفت: من نميبينمش. نشانش بده.
جميله گفت: او با سگش ميآيد. فاصلهشان به اندازهي يك درفش است.
هر دو تندتر دويدند. اما سرعت ديو و سگش بيشتر بود و خيلي زود به جميل و جميله رسيدند. جميله درفش جادويي را انداخت رو زمين. كوه آهني ظاهر شد و راهشان را بست. ديو چند لحظه ايستاد و بعد با سگش شروع كردند به كندن آهن. راهي باز كردند و دوباره پي آنها دويدند. مدتي گذشت، جميله پشت سرش را نگاه كرد و دوباره داد زد: پسرعمو! غول و سگش دارند نزديك ميشوند.
بعد بيل جادويي را انداخت رو زمين. درياي بزرگي بين آنها و ديو پيدا شد. ديو و سگش شروع كردند به خوردن آب تا راهي باز شد، اما شكم سگ پر از آب شور شد و تركيد. سگ مُرد و ديو هم همان جا نشست و با نفرت به جميله گفت: اميدوارم خدا سرت را شبيه الاغ و موهات را عين كنف كند.
در يك لحظه سر و صورت جميله تغيير كرد. صورتش شد عين ماچه الاغ و موهاي نرم و نازكش شد مثل گوني. جميل به دور و بر نگاه كرد و تا به اين شكل ديدش، گفت:من اين همه راه را آمدهام به خاطر عروس يا يك ماچه الاغ؟
جميله را گذاشت و تنها به طرف آبادي رفت، اما بين راه ايستاد و به خودش گفت: هرچه باشد، جميله دخترعموم است. چه طور ميتوانم بين اين همه جك و جانور تنهاش بگذارم؟ شايد خدايي كه شكلش را تغيير داده، روزي به شكل اولش برگرداند.
جميل به سرعت برگشت پيش جميله و گفت: جميله! بيا برويم.
اما فكر كرد مردم كه ببينند چه ميگويند؟ ميخندند كه به جاي جميله با غول ازدواج كردهام. غولي با دست و پاي آدميزاد. زندگي با او ترسناك و شرمآور است. صورتش شده عين الاغ و موهاش مثل گوني. اما جميله زد زير گريه و گفت: هوا كه تاريك شد، مرا ببر خانهي مادرم و چيزي به كسي نگو.
تو بيابان منتظر ماندند تا غروب شد. بعد رفتند به آبادي و در خانهي مادر جميله را زدند. جميل زن عمويش را صدا زد و زن بيچاره با خوشحالي در را باز كرد و گفت: دخترم كجاست؟ دخترم كجاست؟ اما تا ماچه خري همراه جميل ديد، گفت: پناه بر خدا! دخترم الاغ شده يا مسخرهام ميكنيد؟
جميل گفت: صدات را پايين بيار. مردم ميشنوند.
جميله گفت: مادر! بهت ثابت ميكنم كه دخترتم.
اين را گفت و رانش را نشان داد و گفت: «اين جايي است كه سگ گازم گرفت. حالا سينهام را ببين. اين هم جايي است كه گردسوز سوزاند.
مادر كه مطمئن شد، جميله را بغل كرد و زد زير گريه و جميله تمام سرگذشتش را براي او تعريف كرد و گفت: مادر! حالا مرا تو خانه قايم كن. جميل! تو هم به اهالي آبادي بگو مرا پيدا نكردهاي. شايد لطف خدا شامل حالم بشود.
جميله مثل زنداني در خانه زندگي ميكرد. فقط شبها بيرون ميرفت و مردم كه سراغش را از جميل ميگرفتند، ميگفت پيداش نكردم. مردم به او ميگفتند كه ما عروسي بهتر از جميله برايت پيدا ميكنيم. اما جميل زير بار نميرفت و به آنها ميگفت كه عروسي نميكنم و تا وقتي بدانم زنده است، راحت نمينشينم. مردم كه ميپرسيدند پس لباسش را كه خريدي، چه ميشود؟ جميل جواب ميداد كه تو صندوق ميماند تا بپوسد. دوستانش فكر ميكردند جميل ديوانه شده، اما جميل ديگر با كسي معاشرت نميكرد و زود به خانهي عمويش ميرفت و آنجا ميماند.
سه ماه كه گذشت، روزي فروشندهي دوره گردي نزديك قلعهي ديو رسيد. ديو دوره گرد بيچاره را گرفت و گفت: اگر كاري برايم بكني، اذيتت نميكنم.
دوره گرد كه داشت از ترس زهره ترك ميشد، قبول كرد. ديو گفت: اين جاده را بگير و برو، به دهي ميرسي. سراغ جواني به اسم جميل و دختري به اسم جميله را بگير و دختر را كه ديدي، بهش بگو، كه هديهاي از پدرت آوردهام. آينهاي كه خودت را در آن ببيني و شانهاي كه سرت را شانه كني.
بعد شانه و آينهاي تو اسباب دوره گرد گذاشت و راهياش كرد. دوره گرد رفت و رفت تا رسيد به خانهي جميله. جلو در از گرسنگي و گرما و پياده روي داشت ميمرد. اما جميل كه از خانه بيرون زد، دوره گرد را ديد كه بيرون دراز كشيده، به او گفت: اگر زير آفتاب بماني، مريض ميشوي.
دوره گرد جواب داد: من همين الآن از سفر يك ماهه از بيابان آمدهام.
جميل گفت: سر راهت قلعهاي هم ديدي؟
دوره گرد گفت: آره، ارباب!
دوره گرد پيغام ديو را گفت و هديهي جميله را به او داد. جميله همين كه به آينهي ديو نگاه كرد، صورتش به حالت اول برگشت و تا شانه را به موهاي مثل گونياش كشيد، موهايش هم نرم و نازك شد. مادر جميله هلهله كرد و مردم آبادي جمع شدند. وقتي خبردار شدند كه جميله برگشته و سرگذشتش را شنيدند، تدارك عروسي را ديدند. جميله زن جميل شد و پس از چند سال صاحب چند دختر و پسر شدند. هر دو به خير و خوشي و خرمي با هم زندگي كردند.
– جميل و جميله
– افسانههاى مردم عرب خوزستان – چاپ اول – ص ۱۱
– يوسف عزيزى بنىطرف و سليمه فتوحي
– انتشارات آنزان – سال ۱۳۷۵
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادي)
امیدواریم از داستان جمیل و جمیله لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
source