آیا تا به حال فکر کردهاید که هر آنچه از زندگی، هویت و شخصیت خود میدانید و به شما گفته شده، صرفاً یکجور توهم است تا واقعیت حقیقی در زیر آن پنهان شود؟ چه میشود اگر در دنیایی دیگر همه چیز واقعاً جریان داشته باشد و زندگی ما در اینجا یک دروغ بیش نباشد؟ اگر شواهدی قوی این ادعای عجیب را تأیید کنند واکنش شما چیست؟ آن را با وجود دیوانهوار بودنش باور میکنید یا سعی میکنید نادیدهاش بگیرید؟ فیلم I Saw the TV Glow شما را به تفکر دربارهی این سوالات وامیدارد.
جین شونبرون، کارگردان رو به رشد سینما، با فیلم جدید خود سوالاتی از این قبیل را مطرح میکند تا ذهن بیننده لااقل برای ساعاتی هم که شده ذات زندگی را مورد پرسش قرار دهد. البته که فیلم I Saw the TV Glow تنها به همین مورد قانع نمیشود و مضامین مهم دیگری را هم در بطن خود جریان داده است. مضامینی از قبیل تراما، خانواده، تفاوتهای بین نسلی، روابط دوستانه، تجربهی زیستن به عنوان اقلیت جنسی و نقش مدیا، از جمله مسائلی هستند که در رولایه و زیرلایهی این فیلم خود را نشان میدهند. در ادامه با ویجیاتو همراه باشید تا نگاهی داشته باشیم به بررسی فیلم I Saw the TV Glow.
این فیلم دومین اثر در سه گانهی Screen Trilogy است که در سال ۲۰۲۱ با We’re All Going to the World’s Fair آغاز شده بود و همچنین دومین فیلمی میباشد که جین شونبرون به طور کامل نویسندگی و کارگردانی آن را انجام داده است. او در بحبوحهی وضعیت روانی پیچیدهای که بخاطر درمان جایگزینی هورمون و فاش کردن وضعیت تراجنسیتی خود داشت دست به نوشتن فیلمنامهی I Saw the TV Glow زد. به همین دلیل این مسئله تبدیل به یکی از تمهای اصلی فیلم شده است و او حتی خواسته تجارب شخصیاش را بطور نمادین در فیلم جاری کند.
اما استون و همسرش دیو مککری، پس از خواندن فیلمنامه سریعاً به آن جذب شدند و وظیفهی تهیهکنندگیاش را با کمپانی تولید شخصی خود یعنی Fruit Tree به عهده گرفتند. کمپانی A24 نیز مسئولیت عرضه و انتشارش را عهدهدار شد و بودجهای ده میلیون دلاری برای آن ترتیب داد. گروهی از بازیگران جوان و تازهکار مثل جاستیس اسمیت و بریجت لاندی پین (به ترتیب در نقشهای اوون و مدی) برای فیلم لیست شدند و فیلمبرداری در ماه آگوست ۲۰۲۲ در شهر نیوجرسی انجام گرفت.
موسیقیها نقشی محوری در فیلم I Saw the TV Glow دارند و در طول فیلم هم دو نمایش لایو جذاب مشاهده میکنیم. مدتی پس از انتشار اولیهی فیلم، آلبوم موسیقی آن هم عرضه شد که شامل موسیقیهای افرادی نظیر الکس جی، کارولین پولاچک، اسلاپی جین، فیبی بریجرز، کریستینا اسفندیاری و… میشود. آهنگها از نقاط قوت فیلم هستند و نویسندهی مطلب پیشنهاد میکند که حتماً آنها را بشنوید!
نهایتاً خود فیلم نیز پس از نمایش در فستیوالهای متفاوت در ماه می در کانادا و ایالات متحده اکران شد و در ماه ژوئن نسخهی دیجیتالیاش هم در دسترس قرار گرفت.
(برای بررسی دقیق فیلم I Saw the TV Glow و موشکافی اتفاقات آن، اکثر اتفاقات داستان اسپویل شده است. پیشنهاد میکنیم ابتدا این فیلم را مشاهده کرده و سپس به خواندن متن زیر اقدام کنید.)
یک دوستی ماورایی
فیلم I Saw the TV Glow، روایت خود را بر اساس زندگی اوون و برهههایی مهم از زندگی او به جلو میبرد؛ فیلم زمانی که او کلاس هفتم است آغاز میشود، سپس قطعاتی از زندگیاش تا زمانی که پیر میشود را میبینیم.
سریالی تلویزیونی به نام The Pink Opaque در بطن داستان قرار دارد و اهمیتی حیاتی در روایت ماجرا و زندگی دو شخصیت اصلی دارد؛ سریالی که در شبکهی یانگ ادولت پخش میشود و داستان دو دوست به نامهای ایزابل و تارا را نمایش میدهد که با همبستگی باید جلوی نیروهای شیطانی قرار بگیرند؛ دوستی آنها مثل یک سپر در برابر سیاهی «قلمروی شب» از آنها محافظت میکند؛ یک دوستی عمیقاً ماورایی.
بیرون از صفحهی تلویزیون نیز، این سریال موجب ایجاد یک دوستی ماورایی میشود! اولین صحنهی فیلم یک پسر بچه که اوون باشد را نشان میدهد که به تلویزیون خیره شده و دارد تبلیغی از سریال اشاره شده را اشاره میکند و کمی بعد در هم شخصیت مدی را میبینیم که در حال خواندن کتابی مربوط به راهنمای قسمتهای یک سریال تلویزیونی است. او دو سال از اوون بزرگتر است و شخصیتی کاملاً متفاوت از خود بروز میدهد؛ مرموز، پرشور و باهوش. همینجاست که اوون با مدی آشنا میشود، آنها دربارهی The Pink Opaque و کتاب راهنمایش صحبت میکنند و اوون میگوید که بخاطر زمان خواب مشخصی که خانواده برایش تعیین کردهاند نمیتواند آن را دنبال کند.
اوون به بهانهی رفتن به خانهی دوستش، به خانهی مدی میرود و در آنجا به تماشای سریال مینشینند، او عاشق این سریال میشود. در طی دو سال بعد مدی همواره ویدیوهایی از سریال را در اتاق عکاسی مدرسه برای اوون قرار میدهد تا او بتواند آن را دنبال کند ولی رابطهشان به همان شکل باقی میماند.
تصویر کات میخورد و دو سال بعد نمایش داده میشود. مشخص است که خیلی چیزها تغییر کرده، اوون بزرگتر شده و مدی سختیهای بیشتری مثل مطرود شدن از سمت همکلاسیهایش و دوستش آماندا را تحمل میکند. اوون از او میپرسد که آیا میتواند باز هم برای تماشای The Pink Opaque به خانه آنها برود که مدی قبول میکند.
پس از تماشای اپیسود دیگری از این سریال، مدی برنامهاش برای فرار از شهر را به اوون میگوید و علامت همبستگی تارا و ایزابل که بارها در سریال نمایش داده شده را بر روی گردنش طراحی میکند. این سکانس و روند جلو رفتن داستان که به آن منتهی میشود، ممکن است در نگاه بینندهی تیزبین پرداخته نشده بهنظر برسد؛ اگر آنها طی دو سال گذشته خیلی کم با هم در ارتباط بودهاند پس چرا به یکباره مدی آنقدر محبت نسبت به اوون نشان میدهد و او را شریک فرارش قرار میدهد؟ و اگر در طی دو سال گذشته مدی برای اوون ویدیوهای سریال را قرار میداده، پس چطور آنها از احوال هم بیخبر بودند؟
البته میتوان با توجه به وضعیت ناپایدار و سختی که مدی در آن است، اینطور نتیجه گرفت که او مغلوب احساسات همیشه سرکوب شدهاش بخاطر تنهایی و جدا افتادگی شده و در اینجا شاهد فورانی ناگهانی هستیم که نهایتاً منجر به فرارش هم میشود. چون مشخص است که مدی در شرایط روانی بغرنجی قرار دارد و این را میتوان از اشک ریختنش هنگام تماشای سریال هم فهمید، به همین دلیل نمیتوان به ابراز محبت او خرده گرفت چه بسا که هنرمندانه هم به تصویر درآمده است اما اگر کمی به این رابطه عمق بیشتری داده میشد شاید اثرگذاری و منطق کلیاش قویتر میشد.
تلاقی دنیاها
مدی فرار میکند اما اوون جا میزند و همراهیاش نمیکند؛ انگار که جا زدن و ترسو بودن یکی از خصیصههای شخصیتی اوون است که داستان هم سعی در القای این مسئله به بیننده دارد. به این مورد بعداً خواهیم پرداخت. کمی بعد اتفاقات عجیبی میافتد: پدر مدی میمیرد و همزمان سریال هم کنسل میشود. دو شخصیت اصلی داستان برای مدت هشت سال از یکدیگر دور میشوند و خبری از مدی نمیشود. اوضاع برای اوون هم تغییر میکند؛ او مادرش را از دست میدهد، در یک تئاتر محلی در حال کار است اما هنوز هم تحت سلطه پدرش زندگی میکند.
در یک شب خلوت پس از سالها، مدی باز ظاهر میشود و میخواهد که با اوون صحبت کند. او میگوید که در این مدت داخل سریال The Pink Opaque بوده و متوجه شده که خود واقعیاش تارا است. اوون نیز ایزابل میباشد؛ مدی توضیح میدهد که این دنیا همان قلمروی شب است که بعد از مردن به آن منتقل شدهاند و حالا برای فرار باز پس گرفتن قلبهای فریز شده، نیازمند کمک اوون است. دلیل کنسل شدن سریال هم همین بوده تا آنها بتوانند راهی برای فرار از قلمروی شب و تاریکی پیدا کنند. مدی از از اوون میخواهد که هر دو در قبر بخوابند و منتظر بمانند که به ابتدای فصل شش بروند تا تغییراتی که نیاز است را اعمال کنند.
در اینجا انگار که برگ برندهی فیلم رو میشود و سکانسی را مشاهده میکنیم که در عین دیوانهوار بودن، جذابیت و خلاقیت موجود در پلات را به رخ میکشد؛ به عبارت دیگر، این سکانس باعث میشود که بگویید «دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟» و زمانی که آن را هضم میکنید واقعاً شگفتزده خواهید شد. در بازبینی فیلم نیز متعجب خواهید شد که پیش از توضیحات مدی چقدر ارجاع به ارتباطات موجود بین سریال و زندگی شخصیتها وجود دارد.
دو بُعد با هم تلاقی میکنند، زندگی واقعی شخصیتها در جایی دیگر با قواعدی دیگر در حال دنبال شدن بوده است و هر چه که از ابتدای زندگی خود از سر گذراندهاند بیشتر شبیه به یک بازی مسخره میرسد! هر چند، نمیتوان هرگز مطمئن شد که آیا مدی درست میگوید یا خیر. با وجود ویدیویی از انتقال ایزابل به جسم اوون در قلمروی شب، هنوز نمیتوان مطمئن بود که آیا شخصیتها در توهم سیر میکنند و واقعیت کدام است.
خود فیلم هم در تأیید کردن دیدگاههای مدی تلاشی نمیکند و تا اتمام فیلم خود بیننده باید استنباط کند که آیا او راست میگوید یا دیوانه شده؟
اوون، یک شخصیت ترسو یا محتاط؟
اوون با وجود اینکه تحت تاثیر حرفهای مدی قرار میگیرد و متوجه میشود زندگیاش تماماً یک توهم و بازی بوده اما نهایتاً انگار میترسد و با مدی برای خوابیدن در قبر همراه نمیشود. سپس دورههای بعدی زندگیاش را میبینیم. پس از مرگ پدرش، او نهایتاً مستقل میشود، تشکیل خانواده میدهد، در شهر بازی مشغول به کار میشود و همینطور به سمت پیری میرود. اوون حتی دوباره به تماشای سریال The Pink Opaque بر روی سیستم استریم مینشیند، اما آن را احمقانه و بچهگانه میپندارد.
چگونه میتوان شخصیت اوون را تفسیر کرد؟ کارگردان خواسته چه پیامی را از طریق او منتقل کند؟ آیا او با همراهی نکردن مدی نشان داده که ترسو است یا صرفاً عقلش را پیروی کرده؟ سکانس پایانی بطور نمادین میتواند پاسخگوی این سوالات باشد.
زمانی که گروهی در شهربازی مشغول جشن گرفتن یک تولد هستند، تنفس اوون با مشکل روبرو میشود. او احساس میکند که در حال مرگ است، اما زمانی که به دیگران نگاه میکند انگار که فریز شدهاند و هیچ واکنشی نشان نمیدهند. سپس اوون به دستشویی میرود، آنجا را قفل میکند و سینهاش را با یک چاقو میشکافد. او در سینهی شکافته شدهاش یک تلویزیون در حال درخشیدن میبیند و لبخند میزند. سپس بیرون میآید و از رهگذران که ابداً هیچ اهمیتی نمیدهد به خاطر رفتار عجیبش در جشن تولد عذرخواهی میکند.
ابتدا اجازه بدهید که این پایان بندی را تحسین کنیم و سپس به سوالاتی که مطرح کردیم پاسخ بدهیم. شونبرون به خوبی توانسته با این پایانبندی پیام کلی فیلم I Saw the TV Glow را با استفاده از استعاره و تصویر، بدون هیچ توضیح خاصی دیگری منتقل کند که نشانگر توانمندی و استعداد او در کارگردانی با وجود تازهکار بودنش است.
و اما، چه چیزی میتوانیم از اعمال اوون در طول فیلم و خصوصاً پایانبندی آن متوجه بشویم؟ من او را همزمان محتاط و ترسو میدانم! کافیست به روند زندگیاش نگاه کنید تا متوجه علت بشوید؛ اوون در یک خانوادهی بسیار قانونمند بزرگ میشود که سایهی ایماژ «پدر» هم بر زندگی او و هم مادرش سنگینی میکند؛ پدرش همیشه در پسِ پرده بر رفتار او نظارت میکند و مطمئن میشود که اوون نتواند از قفسی که برایش ساخته شده فرار کند؛ در چند صحنهای که پدرش را میبینیم چهرهای اخمو و گرفته دارد که به کمک قابها به خوبی سلطهگریاش نشان داده شده. اوون تنها زمانی که میتواند از چارچوب خانوادهاش فرار کند، وقتی است که در کنار اوون به تماشای سریال The Pink Opaque مینشیند. این سریال نمادی از آزادی اوون در سایهی کنترلهای خانوادهاش است.
با این حال، اوون تنها به دیدن این آزادی بسنده میکند و هرگز جرأت نمیکند با مدی پا را فراتر بگذارد و در دیوانگیهایش شریک بشود. او حتی ناخواسته نشان همبستگی ایزابل و تارا را که مدی بر پشت گردنش کشیده بود هم با آب پاک میکند و به شکلی تلویحی تصویر به بیننده میگوید که اوون توان فرار از قلمروی شب را ندارد، لااقل الان نه!
اوون هرگز از این چارچوبهای تحمیل شده از سوی خانواده و جامعه بیرون نمیرود و با وجود علاقهای که به مدی دارد، لحظهی آخر همیشه پا پس میکشد. پس از اینکه مدی برای همیشه ناپدید میشود هم یک زندگی تحمیلی را ادامه میدهد؛ خانواده تشکیل میدهد (که هرگز آنها را نمیبینیم!)، کار میکند و از پشت قاب تلویزیون به تماشای زندگی واقعی خود (در قالب ایزابل) میپردازد! او تا پایان زندگیاش همین روند را ادامه میدهد و حتی پایانبندی عجیب فیلم هم با تأکید بر استعارهی تلویزیون به ما میگوید که اوون تلویزیون را قورت داده است! اگر تلویزیون استعاره از مدیا باشد، میتوان اینطور برداشت کرد که او حقایق تحمیل شده از آن را قبول کرده و مدی و حرفهای او که کاملاً خارج از چارچوب هستند را به مرور پس از ناپدید شدنش دیوانگی قلمداد کرده.
بنابراین میتوان این شخصیت را هم ترسو خواند که هرگز جرأت نکرده از زندان خودش فرار کند و تنها به تماشای آزادی و هویت واقعیاش بسنده کرده، هم میتوان محتاط خواند که حرفهای دیوانهوار مدی را قبول نکرده؛ آخر چه کسی میرود داخل یک قبر میخوابد تا در قالب یک شخصیت تلویزیونی باز متولد بشود؟
یک دیوار نوشته وجود دارد که به خوبی میتواند پیام کلی فیلم دربارهی شخصیت اوون را خلاصه کند: «تمامی فضیلتها بدون وجود شجاعت، فاقد معنا هستند.» میتوان اینطور برداشت کرد که زندانِ اوون نهایتاً یکجور سفر برای رسیدن به شجاعت نهایی است. هر چند، هیچ مدرکی گواه بر رسیدن او به چنین درجهای نیست!
مدی یا دیوانهای که از قفس پرید؟
قبل از هر چیز به نام این کارکتر دقت کنید: مدی! این نام از کلمهی دیوانه / Mad میآید! همین کافیست تا مقداری با معنای مورد نظر نویسنده و استفادهی سمبلیک او از این شخصیت، آشنا شویم.
مدی برای هشت سال ناپدید میشود و پس از آن هم برای همیشه. او متوجه شده که زندگی واقعیاش در سریال The Pink Opaque جریان دارد و زندگی کنونیاش تنها یک توهم است؛ جایی معادل با همان قلمروی شب در سریال که تارا و ایزابل این همه تلاش میکردند تا در آن اسیر نشوند. آیا او درست میگوید؟ آیا حقیقت همین است؟ هر چند میتوان شواهد را مورد بررسی قرار داد، اما فیلم مستقیماً پاسخ این سوال را به ما نمیدهد.
در ابتدای فیلم به وضوح میتوان متوجه شد مدی از زندگی کنونیاش به عنوان یک انسان جدا-افتاده که مدام ناپدریاش او را مورد آزار و اذیت قرار میدهد، ناراضیست. او ابتدا برای فرار کردن از این جهنمی که در آن گیر افتاده عزمش را جزم میکند و نهایتاً به شهر فینیکس میگریزد. همچنین او تلویزیون را هم آتش میزند که با توجه به اهمیت استعاریاش در این فیلم، معنایی عمیقتر به فرارش میدهد.
سکانس برتر فیلم از دید من آنجاییست که مدی دربارهی سرگذشت خود پس از فرار از خانه میگوید، دوربین در نمایی بسیار نزدیک نیمرخ چهرهاش را نمایش میدهد. او دیالوگها را به شکلی عمیق و در تکگویی طولانی ادا میکند، نورهایی که مربوط به پروجکشن صورتهای فلکی در این اتاق هستند مدام صورتش را نورانی میکنند. از این زیباتر نمیشد تلاقی زندگی آسمانی و زمینی را در سرنوشت مدی با استفاده از عناصر سینمایی به تصویر کشید!
شخصیت او و اتفاقاتی که از سر میگذراند را میتوان به دو شکل تفسیر کرد:
اول اینکه، میتوانیم در تفسیری شکاکانه شواهد و روایت فیلم را غیر قابل اتکا تلقی کنیم و اعمال مدی را به عنوان یکجور سیستم دفاعی در برابر رنجهایی که میکشد در نظر بگیریم. این رنجها حتی پس از مرگ پدرش هم ادامه دارد، او در خلال صحبتهایش به اوون میگوید که آنقدر اوضاع بد بوده که از کسی در شهر فینیکس خواسته زنده زنده قبرش کند. پس از آن است که به زندگی واقعی خود در قالب تارا پی میبرد. میتوانیم این احتمال را بدهیم که او برای مقابله با رنجهایش یکجور واقعیت جایگزین در ذهنش ساخته تا قادر باشد با زندگی سختش کنار بیاید و باور کرده که دنیای واقعی جای دیگریست و همه چیز در اینجا توهم است. اینکه مدی (البته اگر اجازه بدهد که دیگر او را با این نام صدا بزنیم) یک دیوانهی از قفس رها شده میباشد، روشن است اما میتوان پرسید که چرا در دیوانگی نباید حقیقتی نهفته باشد؟ این سوال ما را به تفسیر دوم رهنمود میکند.
از سویی دیگر، فیلم سعی دارد به بیننده بگوید خانواده و جامعه قالبهای مشخصی برای برچسب زدن به انسانهایی دارند که از قواعد پیروی نمیکنند و در برابر آنها میایستند. این نهادها یک سری حرفهای شعارگونه را هم به عنوان واقعیت جار میزنند؛ به عنوان مثال باید در ساعت مشخصی از شب بخوابید، کارهایتان را به خوبی انجام بدهید، در مدرسه و کار پیشرفت کنید، قوانین را رعایت کنید و… . اوون به خوبی نماد کسی میباشد که از این ساختار بیرون نمیزند و با وجود اینکه میداند «یک چیزی اشتباه است» (دیالوگ خودش در طول فیلم در پاسخ به سوال مدی) ترجیح میدهد همین چیز اشتباه را دنبالهگیری کند.
اما مدی پا را فراتر میگذارد و در مقابل این روند میایستد، او به شکلی نمادین تلویزیون را هم به آتش میکشد؛ همانطور که گفته شد اگر تلویزیون استعاره از مدیا و واقعیتی باشد که جامعه به فرد تحمیل میکند، او در اینجا آن را دور انداخته. حال، آنسوی چارچوبها چه چیزی قرار دارد؟ حقیقت و زندگی واقعی! حتی اگر دیوانهوار به نظر برسد. شواهدی هم که دربارهی تلاقی دو بُعد، واقعیت و توهم ارائه میکند واقعاً جای تأمل دارند و بنظر محکم میرسند.
اینکه چگونه بخواهید شخصیت مدی را تفسیر کنید به خودتان و احساسی که از تماشای فیلم I Saw the TV Glow داشتید برمیگردد، چرا که شونبرون نخواسته مستقیماً پیامش را انتقال بدهد و نهایتاً بیننده است که باید تصمیم بگیرد واقعاً چه اتفاقی افتاده.
رنج، هویت، تراما
آیا به آن نشان همبستگی که پشت گردنهای ایزابل و تارا رسم شده بود دقت کردید؟ این دو در برابر دنیایی متخاصم، جز دوستی و عشق به یکدیگر هیچ سرپناهی نداشتند. محیط پیرامون آنها سیاه و پر از ناامیدی بود که راهی جز مقاومت کردن در برابرش وجود نداشت. آیا به نام آنتاگونیست اصلی سریال The Pink Opaque دقت کردید؟ آقای مالیخولیا، بازتاب کنندهی نام خود بود او چیزی جز رنج، بدبختی و غم برای ایزابل و تارا نمیخواست. و آیا به مفهوم نمادین قلمروی شب دقت کردید؟ شب پر از تاریکی و نیستی است و مقاومت در برابر آن بزرگترین هدف دو شخصیت اصلی سریال بود.
حال اگر از درخشش صفحهی تلویزیون فاصله بگیریم و سرگذشت اوون و مدی را دوباره نگاه کنیم، آیا چیزی جز همان قلمروی شب میبینیم؟ زندگی آنها به شکلی نمادین منعکس کنندهی سیاهی، رنج و بدبختی میباشد و شاید حق داشته باشیم اگر حرفهای دیوانهوار مدی را عمیقاً باور کنیم! این دو شخصیت از جنبههایی با هم شباهت دارند و از دردی مشابه رنج میبرند. هر دوی آنها در خانوادهای زندگی میکنند که پدر تجسمی از استبداد است؛ مدی ادعا میکند که پدرش بارها او را کتک زده و از او سواستفاده کرده و اوون به وضوح زیر سایهی ترس از پدری کنترلگر بزرگ شده. شاید آنها واکنشی کاملاً متفاوت نسبت به این موضوع داشته باشند اما موضوع تراما در زندگی هر دویشان جریان دارد. رنجی نهادینه و تحمیلی از نهادهایی مثل خانواده و جامعه که فرقی با قلمروی شب و سیطرهی تاریکی بر قلوب تارا و ایزابل ندارد.
حال باز اگر خودمان هم از درخشش صفحهی روبرویمان فاصله بگیریم و به دنیای واقعی بیاییم، چه قرابتی بین زندگی شخصیتهای فیلم و دنیای واقعی پیدا میکنیم؟ شونبرون، کارگردان I Saw the TV Glow در صحبتهایش اشاره کرده که یکی از مضامین محوری فیلمش امر هویتیابی است. این فیلم برههای کلیدی از زندگی یعنی نوجوانی را به تصویر میکشد، زمانی که افراد به نوعی خودآگاهی میرسند و میبایست خودشان را در برابر دنیای بیرون تعریف کنند. مدی و اوون و پلاتی که درگیرشان میکند، سمبلی از این مسئله است.
اوون با جرأت نکردن، پا پس کشیدن و هرگز فراتر نرفتن از مرزهای تحمیل شده از سوی جامعه و خانواده هرگز به شناختی که نیاز است نمیرسد؛ او نهایتاً قبول نمیکند که ایزابل، شخصی میباشد که او واقعاً هست. در مقابل مدی، جسورانه بهایی که لازم است برای رسیدن به خود واقعیاش بپردازد را میدهد؛ او حتی در قبر میخوابد و زنده زنده جان میدهد تا تبدیل به آن چیزی بشود که واقعاً هست: تارا!
بدین ترتیب میتوان به روشنی دید که این فیلم در مقیاس بزرگتر روایتی از رسیدن به هویت و تعریف کردن خود در مقابل دنیای بیرون است؛ در حالی که همه چیز در بیرون از شما میخواهد که شما را تبدیل به موجودی مطیع، رام و فرمانبر کند، از شما سواستفاده کند و به شما بقبولاند که قواعد تعیین شده تنها واقعیت ممکن هستند، واکنشتان چیست؟ آیا مثل اوون آنها را قبول میکنید یا مثل مدی با جسارت آنقدر پیش میروید تا خودتان را در قالب تارا در دنیایی دیگر پیدا کنید؟
اسکیزوفرنی، قدرت ذهنی و ابعاد دیگر
این فیلم بدون اینکه مستقیماً بخواهد اشارهای به هر گونه بیماری روانی داشته باشد، با داستان خود و سبک کارگردانی و تدوینی که دارد، یک وضعیت ذهنی اسکیزوفرنیک را به نمایش میگذارد. شواهدی محکم برای اثبات این مدعا در طول فیلم وجود دارد؛ تارا و ایزابل خیلی کم یکدیگر را به صورت واقعی و فیزیکی میبینند و تنها به صورت ذهنی در فضایی کاملاً ماورایی با یکدیگر صحبت میکنند! شخصیت اوون چندین بار درگیر توهمهای بصری میشود و برفک تلویزیون را در دید خود میبیند. واقعیتی که او از سر میگذراند ارتباط خیلی نزدیکی با دنیای خیالیاش دارد؛ ارجاعاتی مشخص به سریال The Pink Opaque در زندگی روزمرهاش باعث میشود او بارها به واقعی بودن واقعیت مشکوک شود.
با این حال، بهترین مثال برای نشان دادن فضای اسکیزوفرنیک، مدی است؛ او نه تنها به بُعدی دیگر سفر کرده بلکه حتی دنیای واقعی را هم رد میکند! او همانند تعریفهایی که از این وضعیت روانی سراغ داریم، میتواند زمان را به شکلهایی دیگر تجربه کند؛ مدی ادعا میکند که چندین سال از زندگیاش به شکلی غیرعادی سریع گذشت و او هیچ درک و کنترلی نسبت به گذر زمان نداشته است.
همچین چندین شات وجود دارد که بر کف خیابان هنر اسکیزوفرنیک را مشاهده میکنیم. خطوطی در هم شکسته، بیمعنا و آشفته که ما را به یاد نقاشیهای کشیده شده برای بازتاب فضای ذهنی اسکیزوفرنیک، میاندازد.
ساختار شکنی در فرم
فیلم I Saw the TV Glow علاوه بر اینکه داستانی دربارهی غیر-خطی بودن زمان و تلاقی ابعاد مختلف روایت میکند، در فرم روایی خود نیز چنین است! یعنی، نه تنها شخصیتها را در سیری از شکستگی زمان و توهمی به نام زمان خطی میبینیم، بلکه خود فیلم هم در ساختارش به گذرِ خطی زمان پشت میکند. این باعث بوجود آمدن یک هماهنگی ضمنی میان محتوا و فرم فیلم شده که در نگاه اول شاید نشود متوجهش شد.
صحنههایی وجود دارد که اوون را در کنار یک آتش میبینیم و او در آنجا خارج از ساختار خطی فیلم قرار گرفته. صحنههایی دیگر نیز وجود دارد که اوون مستقیماً با مخاطب فیلم شروع به صحبت میکند. با شکستن دیوار چهارم، او توضیحاتی دربارهی زندگی خودش، مدی و سریال The Pink Opaque میدهد. تلاقی دنیاها به واقعیت بیرونی که ما در آن قرار داریم هم سرایت میکند و تنها به سفر درونی شخصیتها به تلویزیون ختم نمیشود!
همچنین، طرحهایی گرافیکی به صورت نوشته، خارج از دکور و میزانسن به نمایش درمیآیند و مضامین موجود داخل فیلم را تشدید میکنند؛ مثلاً در مدت زمانی که مدی و اوون از هم دور هستند، نوشتههایی به نمایش در میآید که خلاصهی قسمتهای سریال میباشند. بدین ترتیب، میبینیم که اوون دروناً چه ارتباط عمیقی با سریال و شخصیتهایش پیدا کرده است.
وجود چنین تکنیکهایی، این فیلم را در زمره آثار متا-فیکشن قرار میدهد که با ساختارشکنی در فرم روایی خود، بر روی ساختگی بودن اثر تأکید میکنند. البته که ارتباطی معنادار با محتوای فیلم I Saw the TV Glow با رویکرد پسا-مدرنیستی آن وجود دارد؛ داستانی دربارهی غیر خطی بودن زمان، به صورت غیر خطی روایت میشود؛ داستانی دربارهی نقش تلویزیون و مدیا، دیوار چهارم را میشکند و با مخاطب خود خارج از مدیا، ارتباط مستقیم برقرار میکند. وجود چنین هماهنگی ظریفی نشان از خلاقیت در فیلمنامه نویسی میدهد.
فیلمی فراتر از قالبهای مرسوم سبک ترسناک
عادت داریم وقتی که نام سبک ترسناک را میشنویم به یک سری کلیشههای مشخص فکر کنیم: جامپاسکر، حضور ارواح، موسیقیهای تعلیقآمیز، نورپردازی تاریک و مواردی که به کرات نمونهشان را در فیلمهای جریان اصلی ژانر وحشت دیدهایم. فیلم I Saw the TV Glow ذرهای از این کلیشهها پیروی نمیکند و با وجود اینکه به عنوان فیلمی در سبک ترسناک شناخته میشود اما فراتر از قالبیست که در دیگر فیلمهای این ژانر دیدهایم.
این فیلم عملاً تلاشی برای ترساندن مخاطب خود نمیکند، اما دکورها، تنظیم صحنه و اتفاقات به نحوی هستند که همواره به تعلیق آن افزوده میشود. میتوان گفت که ژانر ترسناک نه به عنوان یک هدف بلکه به عنوان یک وسیله مورد استفاده قرار گرفته است. ابداً خبری از موسیقیهای تنشزا و جامپاسکرها نیست، چون این فیلم اصلاً نمیخواهد این گونه باشد! داستان، روایت آن و مضامین برای شونبرون از اهمیت بالاتری برخوردار بودهاند و اگر استفادهای هم از عناصر این ژانر شده، صرفاً در راستای هدف و پیامیست که فیلم I Saw the TV Glow سعی در رسیدن به آن دارد؛ گاهی اوقات شاهد صحنههایی مثل خوابیدن در قبر میبینیم که باعث مور مور شدنتان میشود یا اتفاقات ماورا طبیعی که هضمشان ساده نیست؛ اینها نه برای ترساندن مخاطب بلکه برای تقویت اتمسفر مربوط به داستان و عناصر روایی آن استفاده شدهاند.
چنین رویکردی حتی باعث میشود که ما قالب مشخص و تکراری که از فیلمهای وحشتناک در ذهن داریم را مورد پرسش قرار دهیم: آیا نمیتوان از عنصر ترس و تعلیق برای اهداف دیگری استفاده کرد و از آنها برای خلق فیلمی بهره برد که میخواهد پیامهای اجتماعی بزرگتر و داستانی پیچیده را منتقل کند؟ به همین دلیل هم که شده باید به این فیلم آفرین گفت!
جمعبندی
نهایتاً I Saw the TV Glow را میتوان فیلمی خوشساخت و خلاقانه در نظر گرفت. این فیلم که توسط اقلیتها ساخته شده، اهمیتی کانتکسچوال هم دارد؛ چرا که نشان میدهد توانایی آفرینش و خلاقیت محدود به گروه خاصی نیست. جین شونبرون، توانسته داستانی عمیقاً درگیر کننده را روایت کند که در فضایی تنشزا و پر از تعلیق، ذهن بیننده را به چالش میکشد و از او میخواهد که خارج از درخشش جعبهی مکعبی تلویزیون و مدیا به دنیای پیرامون خود بنگرد. همچنین، این فیلم را میتوان چندین بار دید و هر بار معانی جدیدی از بطن تصویر متوجه شد که نشان از سواد سینمایی خوب کارگردان دارد. به خوبی میتوان با داستان ارتباط برقرار کرد؛ با این حال، اگر کمی بر روی روابط شخصیتها و فواصل زمانی ایجاد شده در طول داستان، مانور بیشتری داده میشد، میتوانستیم ارتباطی عمیقتر با مدی و اوون و سرگذشت اعجاب انگیز آنها داشته باشیم.
با وجود اینکه آگاه هستم شاید ارتباط برقرار کردن با سبک سینمایی این فیلم کمی سخت باشد و مناسب هر کسی نباشد، اما اگر I Saw the TV Glow با ارتباط برقرار کنید، دل کندن از زیبایی نهفته در آن آسان نیست!
۸۵ از ۱۰۰
source