سرانجام فصل دوم سریال خاندان اژدها با اپیزود «The Queen Who Ever Was» به اپیزود پایانی خود رسید؛ اکنون سوال من این است که آیا سازندگان سریال توانستند به توقعات و انتظاراتی که خودشان پیش از شروع فصل برای مخاطب ایجاد کردند پاسخ مناسبی ارائه کنند؟! من در بررسی قسمت آخر از فصل دوم خاندان اژدها به این پرسش پاسخ خواهم داد. پس در ادامه برای رسیدن به این جواب همراه ویجیاتو باشید.
خب در طول بررسی فصل دوم سریال خاندان اژدها بارها گفتم که من به عنوان مخاطب، نه از مسیری که داستان دنبال میکند رضایت دارم، و نه از کمان شخصیتی که سازندگان برای ما خلق کردهاند. با این وجود امیدوار بود تمام این ناامیدیها با یک اپیزود سرشار از انرژی و نکات مهم حداقل تا اندازهای جبران شود. اما متأسفانه باید بگویم که فیلمنامه نویسان در این قسمت نیز حتی سعی در حل این مشکلات نکردند.
بنابراین باید خیلی روشن بگویم این اپیزود از فصل دوم خاندان اژدها یکی از بدترین فینالهای تولیدی از دنیای وستروس بود. چیزی که ما به عنوان قسمت آخر دیدم را من نمیتوانم به عنوان یک پایان قبول کنم!!! اما چرا؟ چون این اپیزود و حوادث درونش این احساس را به من مخاطب نمیداد که این یک پایان برای برخی از رویدادهایی که ما انتظارش را داشتیم. این قسمت با تایلند لنیستر و ماجراجویی او نزد دزدان دریایی آغاز شد که ناگهان در قسمت پایانی زمان بیشتری نسبت به بیشتر شخصیتهای جانبی به دست آورد.
البته من تمایل سازندگان به نشان دادن این موضوع را درک میکنم؛ چرا که از نظر آنها این یک تنوع خوب است، زیرا برای چند لحظه ما را به نقطهای جدید روی نقشه وستروس میبرد. اما مشکل نمایش این صحنهها آن است که هم طولانی است و هدف روشنی پشت آن نیست و نه جای پخش آن در اپیزود پایانی سریال است. سوال من این است که آیا کسی به سرنوشت این شخصیت نمایش داده شده و اطرافیان او اهمیت میدهد؟ هرچندن تایلند لنیستر یک شخصیت جالب است که با یک یا دو بار به عنوان یک عنصر کمدی کمک خوبی به لحن سریال کرده است. اما این شخصیت اهمیتش به گونهای نیست که در اپیزود پایانی بخشی از داستان روی او سوار باشد. احتمالا قرار براین بوده است که این شخصیت جو را آرام کند، اما به نظر من حضورش اصلاً نتیجهای نداشت.
هرچند این اپیزود هم چندین صحنه خوب داشت که میتوان ازآن نام برد. برای مثال من واقعاً سکانس بین دو شخصیت آلین و کورلیس را دوست داشتم. ابوبکر سلیم در این صحنه توانست بازی جالبی از خود نمایش بدهد. جذابیت بازی او در این نکته بود که شما احساس پشیمانی و ناامیدی ناشی از وجود چنین پدری را در چهره او حس میکردید. بنابراین سرزنش او به دلیل چنین خشکی و بی تفاوتی در رابطه با مار دریا (پدرش) دشوار است. همچنین این دست سکانسها به گونهای است که آدمها را برای مخاطب قهرمان یا شرور میکند. چیزی که در فصل دوم خاندان اژدها به شدت کم بود. به این ترتیب، ساده ترین راه برای ساختن قهرمانان و ارائه آنها به بیننده همین شکل گفتوگوهای دو نفره است.
این شکل گفتوگو دو نفره در این اپیزود بین خیلیها شکل گرفت که با نمایش آن مخاطب میتوان برخی را دوست داشته باشد و از برخی دلزده شود. در نتیجه به نظر من گل سر سبد این اپیزود همین فرمول رویاروییهای دو نفره شخصیتها در خلوت بود. البته آشتی دیمون و رینیرا نیز جذاب بود. این عمدتا به دلیل شیمی عالی بین مت اسمیت و اِما دارسی است. از سوی دیگر صحنههای کوتاهی با مشارکت ایموند نیز در این قسمت بسیار عالی بودند. به نظرم این صحنهها توانست تفاوتهای بین او و دیمون را کاملاً نشان دهد.
آنها هر دو قدرت میخواستند و به نوعی آن را دریافت کردند. با این حال، دیمون فهمید که او برای پادشاهی مناسب نیست. اما ایموند قادر به چنین خودداری از جایگاه پادشاهی نیست؛ در نتیجه او با عصبانیت یک شهر بندری را با آتش اژدها سوزاند، صدها نفر از افراد بی گناه را کشت و سپس عدهای بیشتر را نیز در ادامه به گرسنگی محکوم کرد. او بدون فکر بی پروا عمل میکند زیرا در خود توانایی جنگی میبینید که او را مغرور کرده است. با همه این تفاسیر در پایان این اپیزود ایموند به یک شرور تبدیل شد که شما نمیتوانید با بی تفاوتی از کنار آن عبور کنید. حتی این اپیزود تنها شدن شخصیت ایموند را نیز در سکانس گفتوگو او با هلینا خیلی روشن به مخاطب نشان داد.
اما وقتی صحبت از معرفی شخصیت مثبت میشود، ما با رینیرایی روبرو هستیم که در کل قسمت مثل یک مجنون رفتار کرد؛ و حتی حرف کشتن مردم بیگناه را به زبان آورد. اما چند لحظه بعد او از این کار امتناع ورزید زیرا نمیخواست در این میان رنجی برده شود. من میفهمم که سازندگان میخواستند حساسیت او را در این اپیزود به صورت ویژه به مخاطب نشان دهند و این صحنهها این واقعیت را نشان میدهند که او قلب خوبی دارد، اما … در پایان همین اپیزود قهرمان داستان خواستار تقاضای سر اگان میشود! یعنی همان داستان پسر در برابر یک پسر.
خب این رویکرد در تضاد با یک قهرمان است؛ از همین جهت من با فیلمنامه نویسان مشکل دارم زیرا آنها هنگام نوشتن این سناریو به رفتار این شخصیت فکر نمیکردند. در واقع با نمایش چنین چیزی آنها نتوانستند تصمیم بگیرند که آیا این زن قرار است توسط عمل گرایی و تصمیم درست هدایت شود، یا اینکه آیا او میتواند برای جلوگیری از زیاد شدن قربانیان تصادفی در پایان، یک مبارزه حماسی انجام دهد. این پایان بیشتر یک فرد با سودهای شخصی را به ما نشان داد که اهدافش بیشتر انتقامجویی است تا نجات مردم و حکومت. و متأسفانه این رفتار رینیرا را جالبتر نمیکند.
من همچنین برای سناریو طراحی شده برای رینا نیز متاسفم. اول برای اینکه مسیر داستان او از کتاب فاصله جدی گرفت؛ و دوم برای این که سرانجام او هیچ داستان جالبی پیدا نکرد. این شخصیت برای چند قسمت آخر در حال تعقیب اژدهای وحشی است، و وقتی او با اژدها ملاقات کرد، ناگهان این پایان ماجراست؟! این یعنی ما حتی یک قسمت ساده از موضوع او را دریافت نکردیم. همچنین او بر پایه این داستان سریال هم همراه فرزندان رینیرا بود؛ اما ناگهان آنها را رها کرد و کسی نیز دنبالکننده حال او نیست. این نکات واقعا جای تاسف دارد.
حتی سکانس رویارویی آلیسنت و رینیرا نیز نتوانست انرژی و هیجانی را به مخاطب و حتی حس و حال بهتری را به داستان آنها اضافه کند. به نظر من ما شاهد گفت و شنود پوچی بین این دو بودیم. هر دو مکالمه را از چند قسمت تکرار میکنند، که این منجر به چیزی نمیشود و همچنین نکتهای را هم تغییر نمیدهد. فقط این صحنه نمایش میدهد چگونه رینیرا بی رحمانه ریاکاری آلیسنت را در معرض دید قرار داده و نقاط ضعف او را نشان میدهد که چیز جدیدی نیست.
تا فراموش نکردهام باید بگویم که خط داستانی دیمون و قلعه ویران هارنهال نیز سرانجام دگرگونی این شخصیت را خیلی دم دستی با تصاویری گره خورده به بازی تاج و تخت به نمایش گذاشت که از نگاه من این سیر دگرگونی به هیچ شکل جالب و باور پذیر نبود. اما چرا؟ چون پایه این صحنه وحشتناک به نظر میرسید. پیشرفت شخصیت دیمون به این واقعیت کاهش یافته است که او مجبور شد آینده خود را در یک لحظه مشاهده کند تا در نهایت تصمیم بگیرد که به رینیرا ادای احترام کند.
این امر آشکار است که چنین سکانسی از نوستالژی طرفداران بازی تاج و تخت تغذیه میکند. و متأسفانه به شما یادآوری میکند که پتانسیل بازی تاج و تخت چقدر هدر رفته است. دائماً اشاره به این سریال و نماد «زمستان در حال آمدن» فقط زخم های قدیمی را میخراشد. وایتواکر نمایش داده شده در این صحنهها نیز زننده به نظر میرسید. شاید بگویید این موجودات در بازی تاج و تخت خوش تیپ نبودند، اما در خاندان اژدها حتی دیوانهتر از گذشته به نظر میرسیدند.
اما این قسمت آخر از نگاه بصری نیز اپیزود کاملی نبود؛ هرچند خود من از ابتدا از کمبود رنگ، کنتراست و تصاویر ناجالب در این فصل ناراضی بودم، اما این بار چنین مشکلاتی از حد معمول نیز بدتر بود. حتی در مدل تدوین اپیزود در صحنه آینده بینی دیمون نامعلوم بود که آیا هلینا این دیدگاهها را به سمت او ارسال کرد؟! یا شاید به دلیل مهارتهای او فقط رویاهای دیمون را تماشا میکرد. برای من این صحنه خیلی روشن نبود.
خب با تمام این نکات بدترین خبر در این فینال چیست؟ پیام این که دوباره جنگ در راه است. پیامی که در پایان فصل اول نیز با همین قدرت به گوش میرسید. با گذشتن از فصل دوم در نهایت، ما به فینال رسیدیم و … ما هنوز در حال آماده سازی برای جنگ هستیم. این به هیچ شکل نتیجه مثبتی برای من مخاطب نیست که کماکان در انتظار دیدن جنگ اژدهایان هستم. اما به نظر سازندگان ایدههای دیگری دارند.
در پایان باید گفت: فصل دوم خاندان اژدها یک اتلاف وقت حرفهای در سراسر هشت اپیزود خود است. در طی این هشت قسمت، عملاً هیچ چیز جالبی نبود و این داستان به سختی به جلو سوق داده شد.شاید چند برخورد از سمت دو جبهه در این فصل شکل گرفت، اما در این برخوردها شما احساس نمیکنید که یک جنگ واقعی جریان دارد. فراموش نکنید که سریال Game of Thrones با بودجه بسیار کمتری در دو فصل اول خود توانست تصور یک درگیری عظیم را ایجاد کند، اگرچه در آن سریال هم باید تا فصل سوم منتظر یک نبرد کامل باشید. اما اینجا در خاندان اژدها سازندگان در تصور یک جنگ نیز شکست خوردند و این حیف است.
source