برای بررسی سریال The Perfect Couple ابتدا باید تعیین کنیم از چه زاویه دیدی می‌خواهیم استفاده کنیم. متعارف‌ترین روند بررسی، واکاوی سریال بر اساس ژانری است که داستان خود را در آن روایت می‌کند… آیا سریال The Perfect Couple در ارائه‌ی یک داستان رازآلود جنایی موفق بوده است؟ زاویه دید دیگری که من برمی‌گزینم، تحلیل سریال بر اساس شخصیت کلیدی آن، یعنی گریر با بازی نیکول کیدمن است. اولی باعث ناامیدی من و دومی دلیلی است که می‌تواند هر کس را مجاب به دیدن سریال کند. قبلا از بررسی، بگذارید شرح مختصری از داستان سریال ارائه دهم. با ویجیاتو همراه باشید.

در هفته‌‎‌ی منتهی به عروسی فرزند دوم خانواده‌ی وینبری هستیم، خانواده‌ای ساکن منطقه ساحلی ویلایی نانتوکت آمریکا و شامل یک زن و شوهر، سه فرزند پسر و یک عروس. حالا نوبت عروسی بنجی، فرزند دوم خانواده است. گریر، مادر خانواده همه چیز را کنترل می‌کند تا مبادا کیفیت جشن، پایین‌تر از شأن خانوادگی و اجتماعی‌شان شود. اما مشکلی در کار است. آملیا(با بازی ایو هیوسن)، همسر بنجی، از نظر طبقه اجتماعی و طبعاً وضع مالی، پایین‌تر از خانواده‌ی وینبری است. ناگفته نماند فرزند اول خانواده، از آن پرروها و احمق‌های کلیشه‌ای بی‌عرضه‌ی خانواده‌های سرمایه‌دار است، اما بنجی با او تفاوت دارد و برای همین، او و برادر کوچک‌ترش ویلیام، برای مادر خانواده اهمیت بیشتری دارند. گریر فرزند اول خود را کاملاً از دست رفته می‌بیند، با توجه به این که همسرش حامله‌اش از او هم پرروتر و از آن افاده‌ای‌هاست.

نوبت به ورود ساقدوش‌های عروس و داماد می‌رسد. از آن جا که خود آملیا از منظر خانواده‌ی وینبری یک نفوذی از سطح پایین‌تر جامعه به شمار می‌رود، پس همین موضوع برای بهترین دوست و ساقدوشش، یعنی مریت(با بازی مگان فیهی) هم صادق است. اما مریت دختری شاد و شر و ور است که آن‌قدرها به طبقات اجتماعی و مسائل مربوط به آن اهمیت نمی‌دهد، همین روحیه هم باعث می‌شود راه خود را در این جمع‌ها پیدا کند و چه پیدا کردنی! تگ، پدر خانواده وینبری(با بازی لیو شرایبر) با او رابطه برقرار کرده، و این رابطه تا حدی پیش رفته که اکنون مریت فرزندی از تگ در شکمش حمل می‌کند. البته که کسی از موضوع خبر ندارد. تا این زمان، همه چیز خوب و خوش است و همه منتظر فرا رسیدن شب عروسی هستند. اما قرار نیست عروسی‌ای در کار باشد، چون در انتهای قسمت اول، آملیا جسد مریت را در دریا پیدا می‌کند.(اسپویل نیست).

از این جا روایت جنایی داستان شروع می‌شود. پلیس تک‌تک اهالی خانه را به بازداشتگاه برده و از آن‌ها پرس و جو می‌کند. ساختار سریال بر اساس دو بازه‌ی زمانی است، لحظه حال زمان بازجویی شخصیت‌ها و فضای مشوش و تنش‌زای خانه است، و فلش‌بک‌های داستان مربوط به زمان زنده بودن مریت و انتظار برای جشن عروسی است. اکثر شخصیت‌پردازی‌های سریال بر اساس گفته‌ها و پرسش‌های اشخاص تحت بازجویی نسبت به اشخاص دیگر صورت می‌پذیرد، به همین علت نمی‌شود اطمینان کاملی روی حرف‌های آدم‌های تحت بازجویی داشت و طبعاً شخصیت افراد دیگر را بر اساس گفته‌های آن‌ها بازشناخت. بر همین اساس با جلوتر رفتن قصه، اتهام قتل همواره از این شخصیت به شخصیت بعدی می‌پرد. یکی از نکات مثبت سریال این است که قاتل داستان، تا ته آن مشخص نمی‌شود و آنقدرها حدس‌زدنی نیست.

اما قصه‌ی جنایی سریال، فقط در همان سناریو و روی کاغذ جذاب است و وقتی نوبت به پرداخت تصویری آن می‌رسد، آن طور که باید و شاید به مرحله‌ی ثمر نمی‌شیند. درست است که بیننده تا انتهای ماجرا نمی‌تواند حدس بزند که قاتل کیست و جابجا شدن مضنون اصلی بین شخصیت‌ها هم خوب و به‌جا است، اما به علت ضرب‌آهنگ نامناسب سریال، عمق نماها و آهنگ‌هایی که در زمان مظنون بودن شخصیت مورد نظر نواخته می‌شود، و به طور کلی لحن سکانس در آن زمان، به نحوی به بیننده فهمانده می‌شود فردی که اکنون تمرکز اتهام روی او است، قاتل مورد نظر ما نیست. البته که سریال این را واضحاً نمی‌گوید اما بر اساس نوع استفاده از المان‌های ذکر شده، مخاطب قطعاً چنین حدسی خواهد زد. با این روش وقتی هر چه قدر قصه به جلوتر می‌رود، یکی یکی مظنون‌ها خط می‌خورند و مظنون اصلی، در اپیزود نهایی مشخص می‌شود.

اما سناریو این قصه‌ی جنایی و رازآلود خود را، منطقی و محکم پیش نمی‌برد و به راحتی می‌توان اشکالات زیاد از آن گرفت. مثلاً خیلی از اتفاقات سرپوشیده، ناگهانی و توسط «یهویی دیدن» شخص سوم برملا می‌شود. اگر دو نفر رابطه‌ی پنهانی با یکدیگر برقرار می‌کنند، ناگهان شخص سوم از راه رسیده و آن‌ها را در حال این کار می‌بیند. سرنخ‌های مهم، ناگهان و اتفاقی و در کسری از ثانیه، توسط شخص مورد نظر پیدا می‌شود. این موضوعات برای بیننده بسیار ناخوشایند است و حسی از مصنوعی بودن به روایت قصه می‌دهد، چون فیلمنامه هر جا که دوست داشته باشد از این ترفند استفاده می‌کند.

مشکل اینجاست اگر شخص سوم می‌تواند ناگهان چنین صحنه‌هایی را ببیند، یا به علت فضای محیط و تعداد زیاد شخصیت‌ها، چنین مسائلی رخ‌دادنی است، پس چرا صحنه‌ی X و صحنه‌ی Y را کسی نتوانست ببنید و یکهو سر برسد… چطور شخصیت‌های مورد نظر، وقتی امکان گیرافتادن در این محیط به این سادگی‌هاست، باز بدون استرس کار خود را انجام می‌دهند… یا چرا صحنه‌ی قتل را کسی ندید وقتی در این خانه اعیانی، افراد انقدر نزدیک به هم زندگی می‌کنند؟ این جا فیلمنامه با همان نحوه‌ی استفاده از المان ذکر شده، یعنی نماها و آهنگ‌ها و لحن سکانس، به مخاطب می‌فهماند درست است که در چند سکانس قبل کسی با «یهویی دیدن» گیر افتاد، اما در این سکانس(با توجه به لحن آن)، منتظر چنین چیزی نباشید، چون سناریو برای پیشبرد غیرحرفه‌ای قصه خود، مجبور است از این ترفندها استفاده کند.

حالا به شخصیت‌های داستان بپردازیم. شخصیت‌ها همه ایگو باد شده‌ای دارند و در هر مسئله‌ای خودشان را ارجح به هر شخص دیگری می‌بینند، مهم نیست دوست باشد یا خانواده. اصولاً سریال اتمسفر و دنیا و قوانین مربوط به زندگی خانواده‌های متمول را طوری به تصویر می‌کشد که در آن، اصلاً مجالی برای از خودگذشتگی و مسائل این‌چنینی وجود ندارد. شخصیت‌های سریال The Perfect Couple نه تنها نمی‌دانند از خودگذشتگی یعنی چی، بلکه به خود حق می‌دهند در تمام خواسته‌های خود زیاده‌روی کنند، انگار زیاده‌روی و خودخواهی حق طبیعی آن‌هاست… و بالاترینِ خودخواهی‌ها چیست؟ خواست جنسی!

هیچکس هیچ کنترلی روی انرژی جنسی خود ندارد…اصلاً مگر باید کنترلی روی انرژی جنسی خود داشت؟ به ما چه که انرژی جنسی داریم! کنترل دیگه چیه! هر کسی در این سریال، حداقل یک نفر غیر از پارتنر اصلی‌اش را هدف قرار داده یا همین الان هم با اون پنهانی در حال رابطه است. انگار داشتن رابطه‌ی پنهانی با دیگری، باعث تذکیه نفسی در عشق به پارتنر اصلی خود می‌شود و فقط در آن صورت است که می‌توانی به پارتنر خود بگویی :«عاشقتم»! جنبه‌ی تاریک شخصیت‌ها، از طریق دیالوگ‌هایی نمایان می‌شود که اشخاص تحت بازجویی در مورد آن‌ها می‌گویند. این روند و نحوه‌ی پرداخت در ابتدا به سود روایت جنایی سریال تمام می‌شود اما در ادامه به خاطر ساختمان ضعیف و رشد بد فیلمنامه، اطلاعاتی که واقعاً می‌توانست سورپرایزکننده باشد، با کمی اغراق در حد یک جمله‌ی خبری عمل می‌کند.

سریال The Perfect Couple دوست دارد این زیاده‌روی افراد، غرایز کنترل نشده و رفتارهای ایگووار آن‌ها را مزخرف، سطحی، کودن‌، مضحک و خنده‌دار نشان دهد. سریال در کودن نشان دادن آن‌ها البته که موفق است…برخی از این کودن‌بودگی‌ها از خوب بودن دیالوگ‌های فیلمنامه نشأت می‌گیرد و البته در موارد دیگر، دیالوگ‌ها انقدر در شرایط نامناسب ادا می‌شوند که نه تنها شخصیت‌ها، بلکه کل سناریو را کودن جلوه می‌دهد. دیالوگ‌هایی که قرار بود طنز تلخ باشند، خنده‌دار نیستند و آن‌هایی که قرار بود لحنی طعنه‌آمیز و منتقدانه به سبز زندگی پوچ اعیانی داشته باشد، به علت انطباق بد موقعیت با دیالوگ، کارساز نمی‌افتد. چیزی که نمونه‌ی عالی آن را در سریال White Lutos شاهد هستیم.

حالا می‌رسیم به شخصیت گریر با بازی نیکول کیدمن، که به نظرم تنها دلیلی است که می‌تواند یک فرد را مجاب به دیدن سریال The Perfect Couple کند. البته از آن جا که تقریباً تمام زوایای شخصیت گریر در اپیزود آخر آشکار می‌شود، متأسفانه توضیح شخصیت او بدون این که در دام اسپویل بیافتیم میسر نیست، اسپویلی که حتی از مشخص شدن قاتل سریال هم بدتر است! به هر حال، تصمیم‌های گریر در سریال، انعطاف‌پذیری او، تحمل فشار و جسور بودنش در شرایط سخت و البته فهم او در شناخت شخصیت آدمی، بسیار گیراست و هنرنمایی عالی کیدمن در این نقش، آن را به شخصیتی به یادماندنی تبدیل می‌کند. کیدمن توانست تمام حس و حال‌های ذهنی و روانی گریر و بازه‌ی وسیع و متنوع آن را هم به صورت زیرپوستی و هم به صورت برونگرا تسخیر کند. می‌توانم تصور کنم نیکول کیدمن با خواندن سناریو ابتدایی سریال چقدر از پذیرفتن این نقش خوشحال بود و حالا نتیجه‌ی کار، می‌تواند نقطه‌ی برجسته‌ای در کارنامه‌ی حرفه‌ایش باشد و به آن ببالد.

source

توسط funkhabari.ir