یکی بود یکی نبود.حاکمی بود که فکر می کرد همه ی دنیا مال اوست وهمه باید گوش به فرمان او باشند و از او تعریف کنند. اسم این حاکم ستمگر وخودخواه اکبر شاه بود.
اصطلاح اکبر ندهد خدای اکبر بدهد
یک روز اکبر شاه داشت از گذرگاهی عبور می کرد .دو مرد فقیر هم از گذرگاه نشسته بودند ومنتظر بودند تا رهگذران پولی به آنها بدهند. وقتی ان دو مرد فقیر فهمیدند اکبرشاه به گذرگاه آمده،گل از گلشان شکفت.
گدای اولی گفت:می دانی که اکبرشاهد ازچاپلوسی خوشش می آید. بیا از او تعریف کنیم تا پولی به ما بدهد.
گدای دومی گفت:روزی رسان خداست.من ازین آدم ستمگر تعریف نمی کنم .
دو مرد فقیر در حال گفتگو بودندکه اکبر شاه به انها نزدیک شد.
گدای اولی فوری صدایش را بلند کرد وگفت: فقیر وبی چیزم .نیازمند نان شبم هستم.اکبرشاه ادم دست ودلبازی هست،اگر او چیزی به من بدهد دعاگویش خواهم شد.
گدای دومی هم با صدای بلند گفت:اگر اکبرندهد خدای اکبر میدهد.
اکبرشاه همه چیز را فهمید.تصمیم گرفت گدای دومی راتنبیه کند و به گدای اولی به خوبی کمک کند….
به قصرش که رسید دستور داد مرغ بریانی را بیاورند. بعد توی شکم مرغ بریانی طلا وسکه گذاشت و به یکی از مامورانش داد وگفت این مرغ بریانی را برای گدای اولی ببر .
مامور مرغ بریان را برد و به گدای اولی داد و گفت:این غذا را اکبر شاه برای تو فرستاده است.
گدای اولی از دیدن مرغ بریان خیلی خوشحال شد و به جان اکبر شاه دعا کرد.
مامور راهش را گرفت ورفت.گدای اولی به گدای دومی گفت:اگر نو ان حرف را نمی زدی الان مرغی هم برای تو فرستاده بودند.
گدای دومی گفت:خدا روزی رسان است .اکبر ندهد خدای اکبر بدهد.
گدای اولی به گدای دوم گفت:خوب است ان را به کسی بفروشم وپولش رابگیرم.
گدای دومی گفت:آن را چند می فروشی ؟پس از کمی چانه زنی روی مرغ ،گدای اولی مرغ را به گدای دومی فروخت.
گدای دومی مرغ را به خانه اش برد وزن وبچه اش را صدا زد با هم بخورند.آنها مشغول خوردن گوشت مرغ بودندکه به طلا ها وسکه های توی شکم مرغ رسیدند و حسابی ثروتمند شدند.
فردای آن روز گدای اولی باز به گذرگاه رفت تا گدایی کند.اما گدای دومی سفره گدایی را جمع کرد و در همان نزدیکی به کار خرید وفروش مشغول شد.
اکبر شاه باز هم ازآنجا عبور کرد تا ببیند آیا گدای دومی از سر حرفش برگشته و به تعریف از او تن داده یا خیر .
باتعجب دید که گدای اولی همچنان کنار دیوار نشسته ومی گوید:به من کمک کنید. اما از گدای دومی خبری نیست.
اکبرشاه دستور داد گدای دومی را پیداکنند و به حضورش بیاورند. وقتی ازماجرای معامله مرغ خبردار شد،آهی از دل کشید وگفت:تو راست می گویی،خدا روزی رسان است.
از آن به بعد،وقتی کسی بخواهد بی نیازی اش از مردم و توکلش را به خدا نشان دهد ،این مثل را به زبان می آورد.
source