حکایت پرنده نصیحتگو: یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: «ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
اینم جالبه: آیا می توانید در عرض 7 ثانیه متوجه شوید که چه کسی رئیس است؟
حکایت پرنده نصیحتگو
پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.»
مرد قبول کرد.
پرنده گفت: «پند اول اینکه، سخن محال را از کسی باور مکن.»
مرد بلافاصله او را آزاد کرد.
پرنده بر سر بام نشست و گفت:«پند دوم اینکه هرگز غم گذشته را مخور و برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.»
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: «ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.»
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: «مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند اول این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟»
مرد به خود آمد و گفت:«ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.»
پرنده گفت: «آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟»
امیدواریم از حکایت پرنده نصیحتگو لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.
source