به سالگرد سی سالگی فیلم کمدی کالت Mask رسیدیم. اصولاً در مناسبت‌های این‌چنینی سعی می‌کنیم از زوایای تازه‌تر و بدیع‌تر به فیلم‌ نگاه کنیم تا بفهمیم جنبه‌های مختلف آن در نگاه مخاطب امروزی، می‌تواند همچنان چه چیزهایی برای ارائه داشته باشد. به همین منظور و برای تنوع، متن را از زبان خود استنلی(با بازی به یاد ماندنی جیم کری) شروع می‌کنم تا در ادامه تفسیر خود را به آن گره بزنم. با ویجیاتو همراه باشید.

«نمی‌دونم  چکار کنم که دیده شم… نمی‌دونم چکار کنم که شنیده شم….من تک‌تک مقاطع تحصیلیم رو خوب پیش اومدم، من بهترین نمرات رو گرفتم… و در ضمن یک شغل خوب آبرومند هم گرفتم! اما تو این سن، هیچ فرقی انگار بین من و همون عقده‌ها و سرکوب‌های بچگی‌ام وجود نداره.. مسیر رو اومدم‌ها! بزرگ شدم، اما انگار رشد نکردم؟ یا اصلا دیدگاهی که نسبت به رشد کردن دارم اشتباهه؟ چطوری بگم… مردم کلا نمی‌بینننم! نه نه، کاش نمی‌دیدن، می‌بینن ولی اصلاً جدیم نمی‌گیرن، انگار کاری از دستم برنمی‌آد، انگار من نمی‌تونم یک کار تاثیرگذار و جدی کنم. انگار من نمی‌تونم عاشق شم… انگار من نمی‌تونم سخت درگیر عمق داستان‌های عاشقانه‌م شم… انگار از دست من یک رقص رمانتیک بر نمی‌آد…

اما از نظر خودم، نه تنها این کارها از دستم بر می‌آد، بلکه از شدت حجم ذخیره‌شده شور و عشق ابراز نشده‌ای که دارم، می‌تونم کاری کنم کل شهر به رقص بیاد و عاشقم میشه… اما من دلم انقدر نمی‌خواد، همون یک دونه برام بسه… دلم یک تجربه عاشقانه می‌خواد، یک تجربه که توسط اون بتونم شور و عشق و هیجان و زیبایی بچگی‌ام رو، بکشونم بیارم تو بزرگسالی‌ام . و اون رو با یکی دیگه شریک شم و ابرازش کنم…دلم می‌خواد اون فرد، بدونه که داخلم چقدر زیباست…

اما من حتی مدیر ساختمونم هم سرم داد می‌زنه! امروز بهم گفت تو یک “هیچ بزرگ” هستی! که البته کی می‌تونه بگه حق با اون نیست؟ بذار از دید یک فرد خارجی به وضعیت خودم نگاه کنم. من یکی هستم، که به یه دختر دو تا بلیط برای کنسرت دادم که با هم بریم، فکر می‌کنی اون چکار کرد؟ با رفیق دیگه‌اش از بلیط‌هایی که “من” بهش دادم استفاده کرد و رفت کنسرت…حالا اگر می‌پیچوندم یه چیزی! در واقع چشم تو چشم بهم می‌گه تو آدم خوب و مهربونی هستی… فکر کنم بدتر از این که جدیت نگیرن، اینه که بهت بگن تو یک آدم خوب و مهربونی هم هستی و بعدش جدیت نگیرن! حتی وقتی با دوستم رفتیم کلاب و من نتونستم برم داخل، اونا اصلا کل شب متوجه غیبتم نشدن! و مدیر بانکم که هیچی… فکر کنم خودتون حدس زدید نگاه اون به من چه شکلیه… حالا حق با مدیر ساختمونم هست یا نه؟ که من یک “هیچ بزرگ” هستم…

تلویزیون رو روشن می‌کنم، یه روان‌شناس داره از کتاب جدیدش رونمایی می‌کنه.. روان‌شناس می‌گه همه‌ی آدم‌ها یک ماسکی روی صورتشون دارن، و زیر اون ماسک اعمال و رفتارهاشون رو انجام میدن… من یکم فکر میکنم، یعنی بقیه انقدر ماسکشون خوب کار می‌کنه؟ که انقدر موفق هستن تو زندگیشون؟ یعنی اون دختره، اون دختر فوق‌العاده زیبا، که امروز اومد بانک‌مون، اون چی، اون چه ماسکی داره؟ اون فکر کنم بالاترین ماسک دنیا رو داره چون رسیدن اون برام غیرممکنه انگار… انگار من به جهان زیرین و اون به جهان برین تعلق داره… پس چرا به نظرم لیاقت همچین دختری رو دارم؟! ولی من دقیقا از چه ماسکی استفاده کنم که دختری با اون سطح ماسک رو تصاحب کنم؟ روی تختم، ماسکی که امروز تو آشغالای رودخونه پیدا کردم رو می‌بینم… عجیبه کل امروزم شده ماسک… برم ببینم این چه ماسکیه…»

و جیم کری ماسک رو به صورت زد و بوووم! تبدیل به چی شد؟

شاید باورتان نشود، اما فیلم ماسک، انگار در همان شهر و ستینگ رمان‌های داستایوفسکی می‌گذرد، و استنلی هم شخصیت اصلی رمان‌های اوست… اما یک فرق در این جا وجود دارد… در کتاب‌های داستایوفسکی، همواره فشار جامعه سوار بر روان شخصیت اصلی و به طبع کنترل‌کننده‌ی او بود، حال خودم هم نمی‌دانم در فیلم ماسک، این حضور خود جیم کری است که به عنوان شخصیت چنین تأثیری بر داستان دارد، یا این ذات آمریکایی فیلم است، که می‌خواهد کاری کند که درست برخلاف همتای روسی‌اش، این «شخص» باشد که با وجود خود و ابراز وجود خود، بر جامعه تأثیرگذار باشد و آن را دگرگون کند، نه جامعه با فشار ذهنی و روانی خود، فرد را در هم بشکند.

چرا سختش کنیم؟ همین الان چشمان خود را ببندید و جیم کری را در همان ستینگ رمان‌های داستایوفسکی، اما به جای شخصیت اصلی آن بگذارید. آیا ستینگ و اتمسفر رمان تاب و تحمل هیجان و شور جیم کری را دارد؟ نه! با هر صفحه‌ای که پیش برویم، تأثیر جیم کری بیش‌تر و تأثیر ستینگ و اتمسفر رمان کمتر می‌شود. فکر کنم اگر کری واقعاً شخصیت اصلی رمان‌های او بود، رمان‌هایش در حد ۱۰۰ صفحه سر و تهش هم بیاید، دقیقاً اتفاقی که با فیلم ماسک افتاد. مگر فیلم ماسک چقدر قصه دارد؟ ساختار قصه‌ی فیلم ماسک را می‌توان در حد ساختار قصه‌های کودکان پایین آورد. از منظری منفی به این نکته اشاره نمی‌کنم، بلکه قصه‌های کودکانی که معنای چندهزارساله‌ی انسانی را، در حد ساده‌ترین موضوع برای فهم، پایین می‌آورند. شخصیت‌های فیلم ماسک هم، شخصیت‌های متعارف این گونه داستان‌هاست، که به وسیله‌ی آن‌ها می‌خواهد معنای بزرگ، اما ساده و واضحی را ارائه دهد، معنایی که نه فقط الان، بلکه تا ابد هم صحت آن تأیید می‌شود، حتی اگر انسان به کهکشان‌های دیگر هم سفر کند و آن‌جا تمدن تشکیل دهد. آن معنا ، معنایی عمیق از طرف طبیعت به انسان است : ای انسان، ای فرزند پاک و سالم، خودت باش! خودت را ابراز کن و از زیبایی‌هایت شرم نداشته باش.

پس استنلی ماسک را به صورت می‌زند تا خودش را ابراز کند، تا شخصیت رمانتیک و کودک دورنش چنان به بیرون تراوش کند، که از روی محبت و سرگرمی حتی برای خلافکارها هم با بادکنکی به شکل حیوانات درست کند! تا بانک بزند و پولدار شود و بتواند با دختر رویاهایش برقصد، او را ببوسد… آخر مگه استنلی، همین استنلی کارمند بانک که حتی مدیر ساختمان پیر هم روی سرش داد می‌زند، بدون ماسک امکان انجام این کارها را دارد؟ آیا بدون ماسک اصلا قادر به انجام این کارهاست؟ استنلی بدون ماسک، حتی «روی» مستقیم نگاه کردن به دختر رویاهایش را ندارد…

به همین خاطر، مسئله‌ی ماسک و معنای استعاری آن در فیلم، برایم کمی مبهم بود. همه می‌دانیم که شخصیت‌های فیلم، ماسک به صورت دارند، اما به شکل کنایه‌آمیزی، استنلی تازه با ماسک زدن است که می‌تواند درونی‌ترین خواسته‌هایش را ابراز کند. پس چرا اسم فیلم ماسک است؟ به نظرم فیلم اصلاً نمی‌خواهد ماسک را چیزی منفی بداند، به آن نحوی که که به وفور در داستان‌های ادبی یا آثار فلسفی و روان‌کاوی، به استعاره‌ی ماسک برخورد می‌کنیم. در واقع در آن آثار، ماسک یعنی نوعی نقش بازی کردن انسان در مقابل ابراز خود حقیقی‌اش، و از این رو همواره به آن به دیدی منفی نگاه می‌شود. اما فیلم ماسک، کاملاً با این آثار متفاوت است، چون فیلم، به ماسک روی صورت گذاشتن «آری» می‌گوید، و نه تنها آن را نقد نمی‌کند، بلکه در ادامه متوجه می‌شویم که آن را لازمه‌ی تعادل ذهنی و روانی شخص و جامعه می‌داند.

از دیدگاه فیلم، در کنار بزرگ‌ترین خواسته‌های نفس و ذهن و روح انسان، در کنار خواستنی‌ترین خواسته‌ها، یعنی رقص و بوسه از شریک زندگی، یعنی فراغ بال رقصیدن زیر باران، یعنی در این جهان هیچ کاری نکردن جز تفریح و زدن و خواستن، همه‌ی این‌ها، در کنار یک زندگی ماسک‌دار متمدانه که امکان‌پذیر است. در واقع به نظر فیلم، در طول روز، در طول روزمره‌ای که فرزاندان‌مان به مدرسه می‌روند، در طول روزی که بیمارستان‌ها باید کار کنند، در طول روزی که افسرهای راهنمایی رانندگی باید ترافیک را کنترل کنند، در طول روزی که نانوا باید نان بپزد و کارمند بانکی شبیه به استنلی باید سر کار باشد… در طول روز، این ماسک، این نقش اجتماعی را باید داشته باشیم، و نه تنها چیز بدی نیست(بر خلاف آثار ادبی و فلسفی این حوزه)، بلکه یک چیز طبیعی و لازمه‌ی سلامت روان است.

حال چیزی که «غیرطبیعی» است، این است که «ندانیم» و اطلاعی نداشته باشیم که تمامی این‌ها، در واقع یک ماسک هستند و ما به غیر از ماسک، یک شخصیت درونی داریم که اگر بر اساس آن به زندگی نگاه کنیم، دیگر تفاوتی بین نانوا و رئیس بانک و دکتر و روان‌شناس و راننده‌ی کامیون وجود ندارد. تفاوت‌ها فقط در سطح ماسک قابل تشخیص هستند. به بیانی دیگر، غیرطبیعی این است که همان ماسکی را که در طول روز بر چهره داریم(یعنی همان نقش اجتماعی)، شب هم به خانه بیاوریم! و فیلم نقدی بر این موضوع است. در واقع فیلم می‌خواهد به تماشاچیان چنین چیزی بگوید:

«ای مردم، درسته که باید “ماسک” داشته باشین! درسته که شمای دکتر که انقدر تلاش کردی و دکتر شدی، و شمای راننده کامیون که شجاعت شب توی جاده بودن رو داری، درسته که در طول روز شما اصلا دو شخصیت جدا از هم هستید به خاطر ماسک‌هاتون! اما وقتی که روز تموم شه، چرا شب هنگام هم ماسک روی صورتتون هست؟ پس بهتره بدونید که هر دوی شما، هم دکتر و هم راننده‌ی کامیون، هم کارمند بانک و هم پلیس، روزی بچه بودید، و اون کودک درون، که میل به ماجراجویی و ابراز احساسات و تفریح و بازی داشت، برای همه‌ی شما یکسان هست!»

دقیقا به همین خاطر است که استنلی، تک‌تک ماسک‌های داخل فیلم را، به رقص و بازی می‌گیرد، چه پلیس باشد چه خلاف‌کار…

حال راه حل چیست؟ به نظر فیلم، چقدر بهتر بود که مردم می‌دانستند که هم ماسک به صورت داشتن ایرادی ندارد، و هم آن کودک درون‌شان که در بزرگسالی هم نباید از ابراز آن شرم داشته باشند! اگر دقت کنید، فیلم این پیام خود را از زبان روان‌شناس داستان می‌گوید. وقتی استنلی به او می‌گوید کلافه است و استرس دارد، چون امشب باید بر سر قرار برود و نمی‌داند که باید ماسک به صورت داشته باشد یا خیر، روان‌شناس در جواب می‌گوید:

«هم خودت رو ببر هم ماسکت رو… به خاطر این که هر دوی اون‌ها یکی هستن و هر دوشون به یک اندازه زیبان»

یعنی در واقع، مردمی که در طول روز ماسک به صورت دارند، آن ماسک هم جزو زیبایی‌های شخصیت‌شان به شمار می‌رود. اما همین مردم، باید بدانند که در کنار ماسک یک کودک درون هم دارند. در صورت فهم و درک این موضوع، آن وقت آن‌ها می‌توانند با هم ارتباط مستقیم‌تری یا به اصطلاح ارتباطی بر اساس ذات دورنی و نه بر اساس تفاوت‌های ماسک‌شان داشته باشند، و به همین علت با هم مهربان‌تر و هم‌ذات‌پنداری بیشتری داشته باشند.

اگر کسی فقط با ماسکش یکی‌انگاری کند، یعنی فکر کند هر چه هست و نیست همین نقش اجتماعی است که دارد، آن وقت به شخصی زمخت و تهی تبدیل و لذت بردن از زندگی برایش سخت می‌شود، حتی اگر اوضاع اجتماعی‌اش خوب باشد و ماسک رده بالایی به صورت زده باشد. در آن سمت هم، اگر کسی به کل قضیه ماسک داشتن را نفی کند و بد بداند و زیر سوال ببرد، آن وقت شادی و ارضای خواسته‌هایش، باعث سلب شدن آرامش دیگری می‌شود و شاید به او آزار هم برساند و اختلالی در گردش چرخه‌ی روزمره‌ی اجتماع به وجود آورد. چون به نظر این فرد، کل قضیه‌ی ماسک، یعنی کل قضیه‌ی فرهنگ و تمدن که منجر به شکل گیری اجتماع و به طبع نقش اجتماعی(ماسک) می‌شود، به کل اشتباه است! اما اگر انسان‌ها به فهم هم‌زیستی ماسک و کودک درون برسند و قادر به تشخیص زیبایی و ارزش در هر دوی آن‌ها باشند، آن وقت تعادلی بین یک جامعه‌ی سالم و یک فرد با روان سالم به وجود می‌آید که در آن هم جامعه خوب کار می‌کند، هم شخص در این جامعه‌ می‌تواند به سمت ارضای سالم شوق و هیجان و خواسته‌های درونی خود گام بردارد. با وجود شکل‌گیری تعادل و نبود سرکوب، دیگر با غلیان انرژی‌های سرکوب‌شده‌ی نابهنگام مواجه نیستیم و همه چیز در یک گردش سالم، خوب می‌چرخد…

وقتی بدونی چه با ماسک چه بدون ماسک، خوب و زیبا هستی، دیگر قرار نیست برای پیدا کردن شریک زندگیت، دنبال ماسکی باشی که به ماسکت بخورد! کاری که استنلی داشت می‌کرد! بر اساس جایگاه استنلی، اون به هیچ وجه دستش به دختری با آن ماسک نمی‌رسید. برای همین بود که استنلی برای دیدار با دختر، همواره ماسک به صورت می‌زد تا با ابراز خودش، بتواند به ماسک آن دختر نزدیک شود. اما وقتی استنلی موفق می‌شود تا با استفاده از ماسکش، به ماسک دختر نزدیک شود، می‌بیند که در زیر ماسک دختر، دقیقاً شخصی وجود دارد عین خودش! دختری با استرس و اضطراب شبیه استنلی، با شوق و هیجان شبیه استنلی، خواهان عشق و ترس از از دست رفتن عشق شبیه استنلی…

در آخر، کسی که استنلی برای به دست آوردن او ماسک می‌زد، خودِ خودِ آن شخص، به استنلی می‌گوید ماسک رو از روی صورتت بردار و بنداز دور، چون من «تو» رو می‌خوام، یعنی خود اون کودک درونت که در بزرگسالی هم می‌خواد با هیجان عشق بورزه و خودش رو ابراز کنه… به همین دلیل بر اساس پیام فیلم، پشت ماسک‌های اجتماعی‌مان، یک شخصیتی وجود دارد برای تعیین شریک زندگی، باید بیشتر آن را مدنظر قرار دهیم و در جستجوی آن باشیم، نه که دنبال ماسکی بگردیم که به ماسک‌مون بیاد… شاید در نگاه جامعه‌ی ماسک‌داران،،دو نفر با ماسک متناسب به هم بیایند، اما شب که زوج به خانه می‌روند، آن‌جا که ماسک‌های می‌افتد و بی‌تاثیر می‌شود… آن‌وقت چه؟

ممنون که تا انتها همراه من بودید.

source

توسط funkhabari.ir